دروغگو(داستان کوتاه) دروغگو کودکی بود تُخس وشلوغ ، که اگر در مزرعه زندگی نمی کرد وآپارتمان ، محلِ زندگی اش بود مطمئنا هیچکس ازهمسایه گی اش آب راحت ازگلویش پائین نمیرفت . صبح تا شب آتش می سوزانْد و از دیوار راست بالا میرفت ، کسی هم جلودارش نبود . طبعاً بطورمکرر خطا می کرد و برای سرپوش نهادن به گندی که زده بود دروغ میگفت . آنقدر دروغ گفت که پدر و مادرش نگرانش شدند . پدرومادرش مذهبی بودند وخوب میدانستند که دروغگو دشمنِ خداست ودروغ شاه کلیدی است که میتواند همه کلیدهای گناه را باز کند و انسان به خانههای گناه وارد شود و از لذایذ همه ی آنها مستفیض شود ! اینهم از رموزخلقت است که هرچه گناه است - گرچه باطنی آتشین دارد - ولی ظاهر اکثر گناهها، شیرین و دلچسب است . شهوت، انسان را به وجد می آوَرَد و چشم چرانی به شوقش می کشانَد و دروغ ، ظاهراً از مکافات خطا میرهانَد و کودک از این خاصیت دروغ خیلی خوشش می آمد و هر غلطی می خواست میکرد و راه گریز از تنبیه را خوب می دانست و پدر و مادرش گرچه عاقل بودند و میدانستند که به تَشَرشان دروغ تحویل میگیرند ولی نمی دانستند چه رویه ای را درپیش بگیرند که به سعادت فرزندشان ختم شود . با هم مشورتی کردند و به اینجا رسیدند که : به مشاور سری بزنند ، و بدینسان بود که به شهر رفتند . مشاور به آنها گفت: معمولاً کودکانی که باهوش ترند و زیرک تر، بیشتر دروغ میگویند . اینکه با دروغ ازتنبیه فرار کنند خود نشاندهنده ی نوعی ذکاوت و نبوغشان است و گفت که کودکان ساده با راستگوییِ کودکانه شان معمولاً طعم تنبیه را بیشترحس خواهند کرد، اگرچه باید به پاسداشت صداقتشان ارج نهاده شوند. وقتی از نزد مشاور برگشتند احساس رضایتی داشتند و دیگر برای دروغهای کودکشان مضطرب نشدند و به خود بالیدند که کودکشان باهوش است و احتمالاً برای خود درآینده کاره ای خواهد شد . اشتباه هم نکرده بودند ، چون شد . پدر و مادر و مشاور، به این بی اعتنا بودند که دروغ ، اعتیاد آورست و چون موادمخدر، درنهایت به فنا می کشانَد گرچه نشئگی ای داشته باشد ، ولی خماری هم دارد . طوری شد که قیافه ی کودکشان را که می دیدند، نَه بچه ای شیطون ، که براستی بچه ی شیطان(اهریمن) درنظرشان تداعی می شد با دندانهای نیشِ دراز وخندههای مکّارانه و فقط شاخ و تیرِ سه شعبه کم داشت که روزی که چنگکِ جابجاییِ علوفه دردستش بود ودوطرف سرش ناشی ازبلاگیریهایش به جایی خورده بود و باد کرده بود، یکّه خوردند ، چون دقیقاً شبیه افکارشان شده بود که از دیدن اش خنده شان گرفت . خواه ناخواه کودک است دیگر، بزرگ می شود وبا او، دروغ هایش نیز بزرگ وبزرگتر می شدند و آنها هم سرفراز ازاینکه بچه شان نصیبی هنگفت از هوش و ذکاوت دارد ! و به این دلیلِ موهوم ، ازاین مهم، بی تفاوت می گذشتند . این هم بدبختیِ آدمهاست که یا اینوری میافتد یا اونوری . انگار مانند توپِ سنگینِ بولینگ اند که سخت است درمسیرمستقیم نگاهشان داشت که به هدف برسند ، درنتیجه با اعوجاجشان به گودیِ بیراهه های طرفین میافتند و بالطبع از هدف بازمی مانند . گاهی مانند عرب ها ، تلفظ واژه " ژ " چنانشان می کند که انگار میخواهند از سختیِ تلفظ اش کله ملاق بزنند و گاه مثل فرانسوی ها می شوند که اگر واژه ی " ژ " را از آنها بگیرند ، روزگارشان سیاه می شود . اشتباهی که رخ داد این بود که پدرومادر، اعتقاد درست مذهبی شان درمورد دروغ را درمورد او استثناء قائل شدند ومشاورهم روشن شان نکرد که آن نسخه ای که برایشان پیچید برای نوزادان و کودکان گفته شده و درضمن نگفت که دروغ کار خوبی ست ، فقط گفت زرنگی آنها را میرسانَد . ولی ازآنجا که آدمها عادت دارند هر موضوعی را بسط دهند، به بیراهه ی تربیتی کشیده شدند و این بار آنها بودند که گند زدند ودراینمورد لوسش کردند واغماض های ناخوشایندشان ثمره ای تلخ بجا گذاشت . دروغگو بودن ، خصلت رذیلانه ی کمی نبود که بتوان از کنارش بسادگی بگذرند ولی آنها از آن گذشتند و آنچه نباید میشد ، شد . بخاطر پیشرفت های ظاهری اش در درس ، کار، روابط اجتماعی و ... که همه بر پایه ی دروغ و تقلب شکل گرفت، والدینش همچنان گفته ها واعمالش را هوش وذکاوت نامیدند واوهمچنان هرغلطی میخواست می کرد . آنها با سکوتشان با دیدن اعمالش ، عملاً به او اجازه دادند که حیله هم به رذائلش آمیخته شود و صد تا کوفت وزهرمار دیگر . ازهمه ی اینها کنسانتره ای بوجود آمد که بیشتر به درد سیاست میخورد تا جای دیگر . اگرچه فطرتشان از رَویه ای که او در پیش گرفته بود چِندِش اش میشد ولی چون به قول آنها با زرنگی اش میتوانست گلیم خود را از آب بیرون کشد ، به این دلیل خام ،پا پی اش نشدند . چون میدیدند که او به صد لطائف الحیل به دنیا بیشتر وبیشتر دست می یابد . ولی انگار فراموش کرده بودند که او با صد خشونت الحیل ازانسانیت دورتر و دورتر میشود . روزی یکی از دوستانش که از آینده ی سیاهِ قریب الوقوعش ترسیده بود خاطره ای را برایش تعریف کرد که برای خودش اتفاق افتاده بود . پیش خود گفت به او بگویم شاید فرجی شد و از اینهمه تقلب ها یی که میکند به خود آید . گفت : داخل جلسه ی امتحان بودم ، مقداری از سؤالات را جواب داده بودم که بسیاری از آنها از یادم رفت ، هرچه فکرکردم یادم نیامد . یکی یکی هم کلاسیهای دانشگاهی ام ورقه هایشان را دادند و از جلسه خارج شدند تا اینکه بجزمن وممتحن هیچ کس نمانْد . وقت تمام شده بود و با بیمیلی ورقه را دادم ، به محض اینکه کتاب را باز کردم همه جواب ها مثلِ روز بر من واضح شد و هُرّی به مغزم ریخت بطوریکه اگر ورقه در دستم بود میتوانستم جوابشان را بدهم . آنچه را که ممتحن دید خودم هم حس اش کردم، صورت رنگ پریده ام را و بدنم که وا رفت . شدت آن به حدی بود که سریعاً ممتحن ورقه ام را بازگرداند و گفت بنویس ! ننوشتم . گفت : بجز من و تو که اینجا کسی نیست ، من می گویم که بنویس ! ننوشتم و ازجلسه بیرون آمدم . چون آنجا کس دیگری هم حضور داشت ، و او خدا بود . از شنیدن این ماجرا ، دروغگو درحالی که انگار اسم خدا را نشنیده باشد از کناراسم اعظمش به سادگی گذشت و تقلب که برایش ارزشمند بود را دستمایه صحبتش کرد و به دوست باصداقت اش گفت : احمقِ دیوانه، باید میگرفتی ومینوشتی وبه اوگفت: تقلب خیلی حال میده ! ولی دوست با صداقتش با او هم عقیده نبود و این ماجرا را با چنان افتخاری بیان کرده بود که معلوم بود از تقلب نکردنش ، کلی حال کرده . دروغگو به حرفهای جسته گریخته ازاین جنس، که بعضی وقتها بعضی ها بعنوان نصیحت به او میگفتند گوش اش بدهکار نبود و به دروغ، خود را بزرگ جلوه میدادو وجهه پوشالی ودروغینی برای خودکسب میکرد و نفع شخصی اش را بیش از همه چیز دیگر دوست داشت ، و پدرو مادر بجای پرورش شخصیت و کوشش برای تقویت ایمان در دل او، فقط بی جهت به مؤفقیتهای پوشالی اش می بالیدند ولی نمیدانستند که این به اصطلاح زرنگی که آنها به او متصف ساخته بودند روزی کاملاً او را به تباهی می کشد و دمار از روزگارش در می آورْد ، که آورْد . جسارتِ آمیخته به وقاحتش از او آدمی ساخته بود که بی پروا سخنانش را بگوید و بدلیل کمبودهایی که مردم از نبودِ ضروریات مربوط به رفاه اجتماعی حس میکردند وازآنهمه شاکی بودند جرقه ای در ذهنش ایجاد شد . بزرگان ده و دهات اطراف را جمع کرد و چون میتوانست قشنگ وجذاب و دلربا صحبت کند و معلوم نبود تا آن زمان مُخ چند نفر بدبخت بیچاره را زده بود و ناکارشان کرده بود و با پول یا ایجاد هراسی در آنها توانسته بود بپیچاندشان ودست به سرشان کند، و دم به تله هم ندهد ، پیشنهادش را با ایجاد مجلسی بعنوان شورای اکابردهات ارائه نمود و خودش را مایل به ریاست آن شورا مطرح کرد . با دیدن رونق بازارش و سر و زبان داری اش و اینکه هنوزجایی نخوابیده بود که زیرش آب برود، حتی کدخداها که برای خودشان قالتاقی بودند پذیرفتند آن شورا تشکیل شود و او رئیس اش باشد . مردم عادی به امید گشایشی و کدخداها هم بنا به خوی حرص آدمی که دوست داشتند از وسایلِ به روزی که او هر روز برای خود تهیه میکرد داشته باشند و حظ اش را ببرند . اوهم که در دروغ، کوهی تجربه داشت ورگ خواب خلق خدا را میدانست و سالها بود که فهمیده بود با دروغ کلی ازکارها راه میافتد، پس باخود قرارگذاشت که مصمم ترازهمیشه، تا میتواند راست نگوید . مدتی گذشت و برای خودش اِهِن و تُلُپی راه انداخت ومعمولِ هرمسئولی که رویاپردازیهایش فقط تا زمان انتخاب شدن است وبعد، گور پدرهمه ، با همین ایده ی تمام نشدنی ، ریاست اش را آغاز کرد و دراثنای آن ، زیرآبی میرفت ، اینو بخر اونو بفروش و سرتونو درد نیارم از ملّاکین منطقه شد . بدبخت بیچاره ها هم که میخواستند ملاقاتش کنند ودردهایشان را به او بگویند و اوهم که خیرسرش رئیس شده بود که به درد مردم برسد سریع یک روزنامه دستش میگرفت وبا بهانه ی اینکه جلسه دارم دوساعت آنها را پشت در نگه میداشت و وقتی به منشی اش که بیشتر شبیه به سگ نگهبانی بود میگفت که به آنها اجازه ورود دهد، بیچاره ها بدلیل صداقت خودشان به این فکر نمی کردند که اگر تاحال جلسه ای بود پس چرا افراد حاضر درجلسه بیرون نیامدند و چرا آقای رئیس تنهاست . فقط یکنفر که تیزتر بود با دیدن صفحات روزنامه که روی میز کنفراس ولو شده بود شست اش خبردار شد که جلسه ای ها هم اینهایند لابد همین کاغذهای ولو شده ، مخصوصاً با دیدن جدول حل شده اش به اهمیتِ پرداختن به امور ! بیشتر پی برد . بعد ازپذیرفتن آنها با گفتنِ یک ببخشید - ناشی ازمعطلی بسیار- و بهانه ی اینکه سرم شلوغه و... ارباب رجوع را با صد قول وقرار واهی به دنبال نخودسیاه می فرستاد . البته اینکه می گفت سرش شلوغه ، راست میگفت چون ازصبح تا شب سر اینو کلاه بگذاری زمینی را ارزان بخری وسر اونو کلاه بگذاری گران بفروشی ، هم وقت گیرست وهم خسته کننده . آخرش هم هیچکسی به یاد نیاورد که کارش راه افتاده باشد. فقط مشتی منت، ناشی ازسیل خدمتها بردوش همگان سنگینی میکرد. واقعاً همه اینها راکه حساب کنی، کم کاری نبود. او به تنهایی به اندازه ی همه ی مرغهای عالم زحمت میکشید . مردم بیچاره چه خوابهایی دیده بودند که حقشان ادا خواهد شد و حال آقا را میدیدند مسئول احقاق حقشان را ، و از اینکه از اعتماد پاکشان سوءاستفاده شده ، آزرده و دل چرکین شدند . مشکل ازهمینجا شروع شد که دیگر راست هم میگفت دروغش می پنداشتند و هیچ رسوایی بالاتر از این نیست . دیگر آن راه که ظاهرا به نفع اش میانجامید وارونه شد و دیگر همه چیز به ضررش شد . از اعتبار افتاد . یک مشت باطل محض راکه نمیشود مستمربه خورد مردم داد. مطمئناً طبع حقیقتجو وواقعیت پسند مردم، دروغگو راازجامعه میرانَد. دوبارازدیدن کسی که وارونه بجای رفتن به روی دوپا با دودستش راه میرود تعجب کنند برای بارسوم درنظرشان عنتری میشود که به درد همان معرکه های عنتری می خورَد . و اصلاً این بیماریِ روانی آمیخته به نوعی ترس ناشی از مثلاً ازدست دادن موقعیت و نرسیدن به مقاصد نامشروعی که برایش ارزشمند بود ، او را به فردی تبدیل نمود که به هر خلافی دست میزد که به مقصودش برسد، به هرقیمتی، علاوه بردروغ ، حتی به تقلب، با پیشرفته شدن بیماریش، حتی به خیانت و حتی فساد . برای همین است که میگویند دروغ ، کلید هر گناهی ست . درهرحال ، آن دروغگو برای پوشاندن آثارگناههایش به دروغهای متعدد دیگرتوسل میکرد وبه هرنحوی روزگار میگذراند ولی میدید حالش خوش نیست طوری که از زندگی اش حظ نمیبرد. چون راستگویی ، هماهنگیِ زبان و دل است و شادی ساز. ولی او هرکاری میکرد روزگارش لذت بخش نبود، چون فرضاً سردیگران کلاه میگذاشت، سروجدانش را که نمیتوانست کلاه بگذارد. هرچقدرهم کسی تلاش کند روبندی برچشمان تیزبین فطرتش بیاندازد ولی او بازبه نصایحش ادامه میدهد وخاطرو روزگار او را می آشوبد . کار به جایی رسید که دیگر، اعتماد متقابل از بین رفت و هیچ کس به او اعتماد نداشت . همه چیزخراب شده بود. همه رشته ها پنبه شده بود. مثل سراب شده بود. حیثیت اش لکه دارشده بود.همه جا به دروغگو معروف شده بود . خود، خیانت بزرگش را حس میکرد وبه دیگران حق داد و به خود گفت : اینکه با دروغ ات دیگران را به باوربکشی و یکباره ولشان کنی چه حال بدی دارد . حالا که دیگران ولش کرده بودند اینرا حس می کرد . پستیِ نفس اش را از جای جای وجودش حس میکرد. دیگرحس میکرد تا چه اندازه پست فطرت است . عکس العمل مردم نسبت به او و بی اعتمادی شان ، ازاو بیماری روانی ساخته بود . دروغ مثل رِباست که دروغگو میخواهد از اندک سرمایه ای که دارد انبوهی سرمایه به چنگ آوَرَد ، و با کلی رذایل اعمال، برای سرپوش نهادن به دروغش دروغ دیگری را می بافد ودروغ دیگری را ... ولی چون دروغگو فراموشکارست، عاقبت رسوا میشود . او دیگر خوب می دانست که راستی است که آرامش بخش است ولی درد ناشی از ترک اعتیادش را چه کند ؟ اوحس کرده بود که دروغ پر ازهراس است. او همیشه درهراس بودکه مبادا با تضاد مواجه شودوهمیشه ازآشکارشدن دروغ هایش درترس بود. روحش روزبروز ضعیف وضعیف تر می شد . آنچه را که زمانی قدرت میدانست الان می دید که عین ضعف است . از خودش منزجرشده بود . حتی یک بار به مخیله اش رسوخ کرده بود که خودش را بکشد ولی ترسید و نکشت . دیگر خواب راحت نداشت . او زمانی می خواست همه کمبودها و نداشته هایش را با دروغ جبران کند . اگرچه درمواردی با دروغ ازمخمصه ها گریخته بود وبا دروغ به ثروتی رسیده بود ولی آن مال ومنال برایش لذت بخش نبودند چون پایه ی عمارتش برلجن بود. وقارش در بین مردم ازبین رفت . مردم از او متنفر و منزجرشده بودند. دیگرقابل رفاقت نبود و درنتیجه دوستانش و اندک زمانی بعد، خانواده اش ازاو رمیدند تا به جهنمی که او برای خودش تدارک دیده بود نسوزند . هیچ سرمایه ای دراجتماع ازاعتماد و اطمینان و اعتبار و راستگویی مهمترنیست واو فاقد آنها بود. همه فهمیده بودند که شخصیت اش قلابی است اگرچه چند ده سال خودش را به دروغ بالا کشیده بود ولی به آنی از نردبان ترقی افتاد وچون خیلی بالا رفته بود بیشتر شکست . دیگر میدانست که راستگویی چقدر ارزش دارد . یادش آمد در محیطِ شرک و دشمنی هم، امین بودن رسول الله که او را محمدامین میخواندند برایش آنچنان احترامی بدنبال آورد که زمینه ساز این شد که اگرهم رأی اش را عمل نکنند ، ولی بپسندند و به امانتش احترام بگذارند که راستگویی اش اعتبارش شد . توجه به اینکه قدرت خدا مافوق تمام قدرتهاست و قادربه حل تمام مشکلاتست و با داشتن خدا دیگر نیازی به دروغ نیست . راستگویان دربرابر حوادث گوناگون، به خدا تکیه میکنند و دروغ گویان تنهایند . دروغگو همیشه ترسوست و ترس از روبرو شدن با واقعیت یا مکافات عمل و سرزنش دیگران او را به گفتن دروغی تازه تحریک می کند وحس میکند که با راستگویی، شخصیت پوشالی اش را از دست میدهد ولی کاملاً برعکس است . دروغگو موشی ترسوست که حتی درمخمصه ، فقط میتواند خود را به موش مردگی بزند . خواست از راهش برگردد ولی پذیرفته شدن مجددش در جامعه را چه میتوانست بکند ؟ بهمن بیدقی 99/1/19
|