بنفشههای کاشته نشدهبنفشههای کاشته نشدهٔ کنار پیادهرو را بویید. بدو بدو لِیلِی کنان دوید، چند قدمجلوتر پرید هوا با نگاهِ ذوقدار عقب را نگاه کرد توی صورتش. کنارِ نردههای رنگنشده ی کنارِ خیابان ایستاد پا زد وسط گودالِ کوچکِ زلالِ آب گفت: "امروز اصلنی فرق دارد حال و هوای شهر؛ باران همیشه خلدیوانه میکند ساکنانِ این شهرِ آهنی را. نه؟" گفت: "او که هـا! مردم اما واقعنی یک چیزیشان است، آفتابِ چارشمبهسوری که از پشتِ کوه میآید بوی عید میآورد حواسِ شهر پرت میشود. دیگر کسی حواسش به من و تو نیست که وقتی توو خیابان قدم میزنیم بازوم را میگیری، با نگاهِ چپ راستراست قورتمان بدهند. مردمِ فضولِ حصود." گفت: "حصود؟ چرا صِ را اینجور میگویی؟ عربی تو؟" گفت:"میخواهم عمقِ فاجعه را برسانم. حصود از حسود حسودتر است." خندید گفت: "چه سخت است قدم زدن تو شهری که خیابانهاش اینهمه حواسپرتی دارند." گفت: "هـا! اما میانِ اینهمه شلوغی و حواسپرتی و بوها و رنگهای مختلف آدمهایی پیدا میشوند با ظاهرهایی خیلی خیلی عادی که کنارِ خیابانها مثلِ بقیه حواسشان پرتِ شمشادهای جوانهزده و پامچالهای کنارِ پیادهرو نیست و در امتدادِخیابانها دنبالِ گمشدهشان میگردند." گفت: "گمشده؟ توی این شلوغپلوغیها؟ کو مثلا؟" چشم باز کرد گشت که بور نشود؛ دور که شد گفت: "هـان! آن پیرمرد را میبینی پای نیمکت روی زمین بینِ خیسیها نشسته زیرِ سایهٔ آن درختِ بیبرگ و یک پاش را زیر بدنش قایم کرده؟" گفت: "خب؟" مرموز گفت: "انگاری از نگاش پیداست که آن سالها که جوانتر پُـرموتر زیباتر کمرراستتر بوده کسی اورا پای همان درخت کاشته رفته دنبالِ زندگیِ دیگرش. درختْ خشک شده او هم همینجا نشسته شاید روزی زنِ قصه اش بیاید سر قرار، پیدایش کند بروند دوباره بازوش را بگیرد که مردم نگا نگاشان کنند توی دلش قند و نبات آب شود! ببین. این حرفها را بگذار توی کیفت بیا اینجا زیر چتر، من بیشتر از آسمان برات ببارم قدم بزنیم." آمد خودش را جا کرد زیرِ چترِ مرد. سکوت آمده بود ایستاده بود میانشان. زن به سکوت تنه زد انداختش آنور گفت: "تو اصلا چرا اینجا راه میروی توی این شلوغی و بارانِ مُزمنِ بدونِ چتر؟" مرد گفت: "دنبال تو میگردم." گفت: "آن پیرمرد آن گوشه...؟" گفت: "شاید آن سالها که دیگر جوان و پُـرمو و زیبا نبودم و کمرم کمانی شده بود و آن درخت هم خشک، آن پیرمرد من باشم." گفت: "آن سالها پیدام میکنی؟" گفت: "تو پیدا میشوی خانومگل؟ که بیایی بازوم را بگیری تو شهر قدم بزنیم مردم نیگا نیگامان کنند و قند و نبات تو دلم آب شود؟ " زن، سرِ پیچِ تاریکِ یکی از کوچهها محو شد جواب نداد. مرد، بنفشههای کاشته نشده کنار پیادهرو را بویید. نوید خوشنام سه شنبه 25 اسفند 94
|