پدرمکتوب . پدر . درخواب گریه می کردم به نحوی که صدای هق هق گریه ام را می شنیدم . دیدم که به نزدم آمدی و لبخند می زنی. آه...حالا دیگر از غم جانکاه بر گشتم . می گویی......... با با بلند شو که پر از حرف تازه ام دیگر نگو که رفتی و نز دم نیامدی بی درنگ تو را در آغوش می گیرم ومی گویم می دانم پدر جان. می خواهی بگو یی خدا را فراموش نکنم .کسی را نیازارم.دست از دامن پیامبر و آل پیامبر بر ندارم.............بیدار که می شوم اشک از چشمانم جاری می شود و اندوهی سنگین بر من حا کم که تو در کنارم نیستی.افسوس می خورم که چرا نگذاشتم حر فت را بزنی . از جایم بلند می شوم . اندکی در اتاق قدم می زنم . هوای اطاق آزارم می دهد . نزدیک پنجره می روم که بازش کنم. تا هوای تازه وارد شود...... به آسمان نگا ه می کنم وخاطرات گذشته رادر صفحه ی ذهنم مرور ....
|