بوی گلِ زننشستند. یکی روی این صندلیِ پارک، یکی روی آن صندلیِ پارک، روبروش. گفت: "میخواهد باران بیاید. انگاری که از دلم خبر داشته آسمان، همدردی میکند. نه؟" گفت: "دلت تنگ شده؟ خب دلت را میبوسم هشتاد و اینها بار. خوب است؟" بغضِ صداش کم شد. نرمه لبخندی هم آمد نشست وسطِ لـبهاش قند مَکید. باران آمدن گرفت. گفت: "میشنوی؟" گفت: "هـا! صدا خودم است دیگر؛ باران شُر شُر پشتِ هم هِی میگوید دلم برات تنگ شده است خانومگل. دلم برات تنگ شده است گلخانوم." گفت: "بازهم بگو آقا. دلم گرفته انگاری فقط با صدای تو وا میشود پنجره هاش." خواست باز ببارد مَرد، که باران بند آمد. زن دستش را گرفت كشيد: "برويم برويم، يك كوچه پايين تر از همینجا، يك ميدانكی هست که جوان ها دختر پسرها دورهمی عشقولانه راه انداختهاند. برويم قاطيشان بِمان خوش بگذرد يادمان برود چند سالمان است و هنوز دلتنگیم!" رفتند. ايستادند. خنديدند. شاد برگشتند خانه-هتل شان. مَرد از توو بالِ کتِ آبیش يک شاخه گل به سرخیِ لبهای دختر درآورد گرفت روو به زن گفت: "مبارک باشد خانم گل." زن هاج واج گل را گرفت جلو دماغش گفت: "برا چي؟ چي مبارک باشد؟" مرد خجالت خجالت شرموک شرموک که لُپ هاش گل وا کرده بودند و عرقِ گرم آمده بود وسطِ پیشانیِ بلندش نشسته بود گفت: "برا همان...که جوان ها دختر پسرها توو ميدانک جشن گرفته بودند گل میدادند بوسه می ستاندند! رسم نبود مگر؟ رسم بود." زن سرخ شد. شالَش را درآورد. بوی گل پیچید توو خونه. خجالتی رفت گلِ سرخَش را گذاشت توو ليوانِ آب و آمد و گفت: "آقا گل..." و ادامه اش را روی سینه مرد با نوکِ انگشت نوشت: "...دلم برات تنگ شده بود آقا گل." روی نوکِ انگشتهاش ایستاد. گرم بوسيدش. نوید خوشنام سه شنبه 27 بهمن 94
|