رویای شیرینرویای شیرین تصمیم گرفت برای ماهیگیری و اسب سواری کنار رود برود. عاشق طبیعت بود. چکمه هایش را پوشید، قلابش را برداشت و به اصطبل اختصاصی اش رفت، مشکی را در آغوش کشید، یالهای بلندش را شانه کرد، زین نقره ای را بر پشتش بست و آرام آرام به چمنزار پشت اصطبل رفتند. سوارش شد، روسری اش را باز کرد و به دستش بست، تا موج موهایش باد را برقصاند. به سرعت برق در چمنزار شروع به دویدن کرد. بوسه های تند باد گونه هایش را سرخ کرده بود. مانند پرنده ای آزاد و رها پرواز می کرد و از ته دل لبخند میزد. از کنار درختان زیبای بلوط که عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند گذشت. کنار رودخانه ایستاد، مشکی را رها کرد تا از علفهای تازه ی کنار رود لذت ببرد. روی تخته سنگی نشست، چکمه هایش را در آورد، آرام پاهایش را در سینه ی سرد آب فرو کرد، دستهای مهربان آب پاهایش را نوازش می کرد. چشمهایش را بست و گوش داد: صدای بلبلان خوش آهنگ بهتر از هر ساز و آوازی روحش را به پرواز در می آوردند. ریه هایش از هوای عشق سیری نداشتند و بغل بغل هوای تازه به آغوش می کشیدند. قلاب را در آب انداخت و غرق زیبایی اطراف شد. کوهی در روبه رو مانند تابلوی زیبایی خودنمایی می کرد. رقص درختان با ساز نسیم، سنجاب هایی که برای زمستان بلوطها را به دهان گرفته و به لانه می بردند. بچه ماهی هایی که پایش را قلقلک می دادند،... قلابش سنگین شد، بلندش کرد بعد از یک ساعت صبر و انتظار ماهیِ کوچکی به شوق طعمه به دام افتاد... قلاب را جمع کرد، قزل آلای زیبای پر طلایی، که از استخر باغ همسایه فرار کرده و عازم سفر به دریا بود. به آرامی بین انگشتانش می لغزید، برای زنده ماندن تلاش می کرد... با بوسه ی گرمی بینِ دستان رود رهایش کرد. وقت خوردن داروهایش بود، به زحمت از جایش بلند شد و نشست. ویلچر کنار تخت منتظرش بود! #سمیرا_خوشرو_شبنم #داستانک
|