صداقتِ دلچسبصداقتِ دلچسب آن دختر و پسر روی نیمکت زرد پارک نشسته بودند وصحبت می کردند . نیمکت های پارک رنگارنگ بود و با اینکه درساعتی بود که پارک خلوت بود ولی آندومتفقاً نیمکت زرد را انتخاب کرده بودند ، شاید به خاطر این بود که تحریک کننده ترست و آن دو هم خواستارِ شادی. دخترک زیبا بود و پسرک متین و دلربای دختران . هردو خوشبو بودند و مثل باقیِ گلهای پارک ، عطر دلنشینی از آن دو ساطع میشد . خوش تیپ بودند و خوش لباس . چندلحظه بود که شوخی را کنارگذاشته بودند تا جدی صحبت کنند. درمورد آینده شان، آنهم اگرجورمیشد. اگرچه هریک در دلش میخواست جور بشود و ازجورنشدنش می ترسید، ولی لبخندها وخنده ها ترس ها را درخود غرق میکردونگاه هایشان بود که طرف مقابل را میخواست بخورد ولی ترسی مبهم ناشی از عکس العمل هایی نامشخص ، فاصله حیایی را بین ان دو حفظ میکرد که درضمن دلچسب بود . آنها فقط جسم هم را می دیدند و از روح هم کم خبر بودند . تا آنوقت هریک کاری را میکرد که احساس می کرد طرف مقابلش دوست دارد آن کار انجام شود ولی مراوده ی دوستانه شان دراین مدتِ کم باعث شده بود که به جای ایستادن های هول هولکی کنارهم، روی نیمکت آرام بنشینند ودرمورد مسائل مهمتری صحبت کنند ودر واقع بینند نسبت بهم چندچندند. درصدهای دوستی شان را بسنجند و اصلاً ببینند می توانند با هم خانواده ای تشکیل دهند یا نه ؟ یا حتی دوستی شان را هم فراموش کنند ؟ اگرچه زیباییِ دو طرف ، این را نمی خواست . ازهم خواستند که ازخودشان بگویند . پسر مؤدبانه گفت : خانم ها مقدم ترند . شما چند سالتونه ؟ دختر گفت : هنوزهیچی نشده با سؤالی شروع کردید که هیچ خانمی دوست ندارد جواب آنرا بدهد ؟ پسر گفت : اما لازمه ی زندگی ، رو راست بودنه و اگر مقدماتی ترین سؤال، سیاستی درپشت اش مخفی باشد ، اینکه نشد زندگی . زندگیِ مشترک زیبایی اش به کف دست بودنه و رو راستی و صداقت، نه بر حقایق پرده انداختن ها . علاقه نشان ندادن به آشکارشدنِ سن ، ناشی از اصطلاح جامعه است که اینگونه رسم کرده . شاید برای سرپوش نهادن به واقعیتهایی باشد که خانم ها درگیر آنند وزمان محدودی که دراختیار دارند تا جوانشان بدانند ولی شما چرا ؟ طراوتتان به گونه ای ست که مطمئناً این رسم ، شاملِ شما نمی شود . دختر با گفتنِ سن اش باعث ایجادِ لبخند در پسر شد و لذتِ ناشی از روحی رام نشدنی را در وجودِ پسر کشت . و نگاه پُرحیای دختر، او را بیشتر مجذوب اش کرد . سوال های متقابل آغاز شده بود و پاسخ ها ، این دو روح را که دوست داشتند با هم یکی شوند را بیشتر و بیشتر ازهم می رَماند . پسرمیگفت که عاشق سادگی ست ودخترمیگفت : عاشق تجمل است . پسرمیگفت که عاشق پولدارشدن نیست ودخترمیگفت : عاشق ثروت است . پسرمیگفت که عاشقِ عاشقی کردن است و دخترحرفی نداشت که بزند و فقط با شرم دخترانه ای سر را به زیر افکند و با انگشت های دست اش بازی کرد . پسرمیگفت که همه دنیا برایش وسیله ای برای رسیدن به خداست و دختر میگفت که چقدر دنیا را دوست دارد که با وسیله هایش به لذتهای دنیایی نائل شود . پسرمیگفت : اینکه اگرهم ثروتی داشت زندگی اش را درحد متعارفِ قابل قبول و با آبرویی نگه میداشت وباقی اش را جهت کمک به نیازمندان می بخشید، که شادی آنها را حتی ازشادیِ خودش هم بیشتر دوست می دارد . هردولحظه به لحظه ازهم ناامید ترمیشدند . ظاهراً روح هایشان دو مسیرمخالف هم را سیر می نمود ولی جسم هایشان، همدیگر را دوست داشتند ونقطه مشترکِ روح هایشان ، حس زیبا پسندی شان بود که خوب هم را گیر انداخته بودند و تنها آن بود که باعث می شد با تَشَری از هم فرار نکنند . لبخندها و آرامشِ خاص زبانش که داشت بستنی قیفی خوشمزه ای را لیس میزد باعث میشد از هم تنفر که نه ، حتی کِیف هم بکنند . پسر گفت : می دانی دربهشت روح های مشترک الفکرند که کنارهم میمانند وحوریان وصف شده، همان لطایف افکارند که به حقیقت پیوسته اند وعذاب جهنم ، قسمت اعظمش اجبارِ تحملِ شیطنتهای خشنی است که هیچ کس دوستشان ندارد و همه چیزش مشمئزکننده است ؟ دخترگفت : چی شد که پریدی به آن دنیا ؟ مسائل این دنیایی مان حل شد که پریدی به آن دنیا ؟ ولی پسرگفت : تمام تلاشِ من برای این است که به آرامش ابدی برسم ولی دختر آنقدرها هم با او موافق نبود ، اگرچه آنرا نیزدرفطرتش دوست می داشت. درون خود انرژئی تمام ناشدنی حس می کرد که شاید بتوان شیطنت های خرگوشان و آهوانِ ورجه وورجه کنِ طبیعت ناب را با آن برابر دانست وخطرپذیریِ بزهای کوهی در صعود سربالایی کوهها و پایین آمدن های خطرناک شان که دل ها از دیدن آنهمههُرّی می ریخت . پسرگفت : درآخرهم روح های هم گونه درکنارهم می آسایند و اجبارِتحملِ روح های متفرق در کنار هم عذابی خواهد شد که از آتش هم سوزاننده ترست . بستنی شان دیگر تمام شده بود و دهانشان خنکا و خوشمزه گی و لذت را با هم تجربه کرده بود وآن دو با صداقت قابل تحسین و با احترام زیبایی به هم گفتند که از دیدار هم خوشحال شده اند و مؤقرانه و متین ، خداحافظی کردند و در مسیری که زاویه ای ۱۸۰ درجهای داشت از هم جدا شدند قبل از اینکه با وصلی به سانِ وصله ای ناجور برهم ، جدا شوند . وصل ناخوشایندی که شاید ثمره اش کودک یا کودکانی بود ناشی از دو روحِ مخالف و زندگی ای که به تلخکامی ها ختم میشد . آنها لزومی ندیدند که هم را پیرکنند وبعد، ازهم جدا شوند . روح و جسم شان بایک نَه ی بموقع ، به اصطلاح ۹ ماه رو دل نکشید . ومن به خاطرآوردم خانواده های بیشماری را که براساس بیصداقتی هایشان ازهم پاشیده شد، وهر دوی آنها را به شیوه ی صداقتِ دلچسب شان و افکارِ بلندمنشانه شان ، ازصمیمِ قلب ستودم . بهمن بیدقی 99/1/16
|