شعرناب

شال

از در عبور کردم. شَرشَرِ بی‌حیای باران گوش‌هاش را سد‌ کرده بود، نَشِـنید ورودم را. سلام گفتم. سرش به بالا پرید حیرت ‌به‌نگاه‌گرفته جواب داد: "در خدمتم آقا." گفتم: "راسـتش، شـال میخواهم. شالٍ بلنـد. برای عِشـ‌ــ یعنی برای دوستم." دخترک ذوقِ چشم­هاش را لای ویترینِ روبروش مخفی کرد گفت: "خب! طول و عرض و رنگِ دوستت را بباف تا شـالِ لایقش را جدا‌کنم برات که ببری سرش کنی بهش بیاید." گفتم: "رنگ و لعابش دستِ ذهنم است یک‌دو سالی‌ست. میدانم مزهٔ لعابش را." گفت:‌ "چه لعابی زیباش میکند؟" طلبکار گفتم: "زیباتر." گفت: "خب! همـان! زیبـاترش! دوستت بود دیگر؟ دوست! فقط دوست؟" خودمان را‌ گول‌زنَـک با شال­های آویزانِ آنجا ور رفتم سوالش را بی­ پاسخ گذاشتم
تکرار کرد: "چه لعابی زیباترش میکند؟ سرخ؟ آبی؟ بنفش؟"
گفتم: "سرخ، آبی، بنفش." خندید. با نگاهی که توی چشمِ کودکانِ سرِ چارراه دیده بودم وقتی یک ماشینِ خارجی می­بینند؛ خندید. دختـرِ توی لَکِ شال‌فروش. با قدم­های بی­صدا رفت یک بغل رنگارنگِ مخلوط ریخت روی شیشه‌ها نشست‌ جلوم چشم‌دوخت که ببیند چه‌ لعابی را برای صورتِ ماه‌ انتخاب میکنم. گردالی‌نگاهْ گفت: "آقا؟ لطفا عجله نکنید ها." نفهمیدم ذوق را از کجـا آورده بود بینِ چشم­های درشتش پاشیده بود. چند دقیقه ‌مدادرنگیِ شـال­ها را دور زدم و با‌ چشـم‌هام یکی را جدا ‌کردم ‌و خنده گفتم: "این!" خـندید. گفت: "چه‌خوش‌سلیقه، بنفشابی‌سرخ تِکهٔ خوش‌ آب و رنگی سوا‌ کردی برای دوسـت‌جان!" برداشتش. تاش کرد. گفت: "همین را ‌کادو ‌میکنم." به مسیرِ رفتنش چشم­هام را دوختم. یک نگاه به پایین انداختم، صداش زدم: "ببخشید بانو." گفت: "ها؟" گفتم: "‌میشود خودتان پرو‌ ‌کنید شال را؟" اخم‌هاش را از توی دَخل درآورد به‌میان ابروهاش ریخت گفت مگر برای من‌ خریدی؟ من را مسخره‌کرده‌ای مردک؟" به سکون و سکوت می­گذشتند لحظات. گفتم: "آخر، روزِ تولـدش که‌ نزدیک بود، دوستم را میگویم، یکی شال خریدم براش. کادو ‌کردم. آماده. که برویم ولیعصر کافه. توی نگاش نگاه کنم، کادو بدهم بهش. گفت: "‌خب؟ که چـه؟" گفتم: "روزِ تولدش که رفتم‌ ولیعـصر، کافه ‌نیامد. تنها نشستم با خودم و جای‌ خالیش. بعد هم‌ دیگر هیچوقت نیامد. هیچوقت. من هم شال را به ‌جویِ آب سپردم بُـرد انداخت ‌خلیج پیشِ کوسه ها. خودم هم‌ که سنگدل بودم. فراموش کردم‌اش. دیروز اما در میانِ همین فراموشی‌ها، وقتی باز تولدش بود، دلم ‌تنگ شد برا اینکه ببینم اگر آن‌روز می‌آمد و شـال را داغ‌داغ سرش می­کردم‌، صورتش شـال را چه رنگی می­کرد. خواستم، بپوشید، ببینم، تصورش کنم. نمیدانم! هرچه بود، هرچه ‌گفتم، دختـرِ توی لَـکِ شال‌فروش، خودش را برداشت در گوشه­ ی سکـوت حبس کرد و چشم‌های گربه‌ایش بغـض‌دار ثانیه­ ای مرا نگاه می­کردند ثانیه­ ای شال را. رفت. شال را سر کرد. و فهمیدم، آن روز که تولدش بود، اگر می ­آمد و شال را داغ‌داغ سرش می­کردم‌، شال خیلی قشنگ میشد. شاید قشنگترین شالِ دنیا.
نوید خوشنام یکشنبه 10 آبانِ 94


1