شعرناب

دکمه(داستان کوتاه طنز)

«بخت كه برگرده، فالوده دندون ميشكنه!»، هيچوقت اين ضرب المثلو جدي نگرفته بودم تا اينكه اونروز از دفتر مديريت تماس گرفتن و گفتن: آقاي مدير كارِت داره!
پشت در اتاق مدير كه رسيدم، هنوز در نزده بودم كه خانوم دكتر ق. با قيافه اي عصباني از اتاق خارج شد و تا چشمش به من افتاد، سري به علامت تأسف تكان داد. من بدون اينكه وقتي براي فكر كردن به علت تأسف خانوم دكتر داشته باشم، وارد اتاق مدير شدم و گفتم:
-سلام آقاي دكتر!
آقاي مدير همينجوري كه سرش توي مانيتور كامپيوترش بود، بدون اينكه سرشو برگردونه گفت:
-به! به! سلام عليكم! آقاي احمدي!... بفرمائيد بشينيد!
يكي دو دقيقه اي به سكوت گذشت، تا اينكه آقاي مدير روشو به طرف من كرد و گفت:
-با خانوم دكتر ق. تا چه حد آشنائيد؟!
-در حد يه همكار... مث بقيه همكارا!
-ولي ظاهراً بيشتر از حد يه همكار با ايشون آشنا هستيد!
با تعجب گفتم:
-ببخشيد آقاي دكتر!... منظورتونو نمي فهمم!
آقاي مدير ابروهاشو بالا انداخت و سري تكان داد و گفت:
-به زودي مي فهميد!...
و ادامه داد:
-آخرين باري كه خانوم دكتر به دفتر شما اومدن كي بود؟!
من كه حسابي گيج شده بودم گفتم:
-دقيقا! نميدونم!... هفته ي گذشته، دو سه باري اومدن... به خاطر بحث داروهاي تاريخ نزديك كه بايد با بيمارستاناي پُرمصرف معاوضه ميشد.
آقای مدیر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
-الان من دقيقاً بهتون ميگم: شنبه!... يكشنبه!... و دوشنبه!... ولي بحث ما روي يكشنبه ست!
بعد تو چشام زل زد و ادامه داد:
-طبق ساعت دوربين محوطه ي اداره، خانوم دكتر ساعت ده و سي و سه دقيقه وارد دفتر شما شدن و ساعت ده و پنجاه و نه دقيقه از دفتر شما خارج شدن!
هاج و واج پرسيدم:
-خب مشكل چيه آقاي دكتر؟!
-مشكل اينجاست كه من دوربين داخلي سردر دفتر شما رو چك كردم و با تصاوير بسيار مستهجني روبرو شدم!
با شنيدن كلمه ي "مستهجن" چنان شوكه شدم كه بي اختيار شيرجه اي توي ذهنم زدم و يه دفعه تموم جريان روز يكشنبه ي خودم و خانوم دكتر يادم اومد:
اون روز، خانوم دكتر با يه نخ و سوزن وارد دفتر من شد و گفت:
-ببخشيد! ميشه چند لحظه مزاحمتون بشم؟!
-خواهش ميكنم! بفرمائيد!
-راستش! دارن دستشوئيا رو تعمير ميكنن، منم مقنعه م شكافته و ديدم جايي بهتر و مطمئن تر از اينجا پيدا نميشه!... اين بود كه گفتم بيام اينجا و يه چند تا كوك به اين مقنعه ي لعنتي بزنم كه از سرم نيافته!
-خواهش ميكنم خانوم دكتر! بفرمائيد!
و به پارتيشني در دفترم اشاره كردم كه هيچ ديدي روش نبود.
خانوم دكتر رفت پشت پارتيشن و مشغول دوختن مقنعه ش شد. منم پاي كامپيوتر به كارام رسيدگي ميكردم. كارش كه تموم شد اومد بره كه من به احترامش از جام بلند شدم و به نشونه ي ادب، دست بر سينه گذاشتم و داشتم جواب تعارفاشو ميدادم كه يهو دكمه ي بالاي پيرنم كه شيش ماه بود شل شده بود و مث هر مرد مجرد ديگه اي وقت و حوصله ي سفت كردنشو نداشتم، كنده شد و افتاد روي زمين!
دكمه رو از روي زمين ورداشتم و با خجالت، خانوم دكترو تا دم در دفترم همراهي كردم، ولي از بخت بدم، خانوم دكتر حس نظم دوستي و اصلاح طلبي زنونه ش گل كرد و گفت:
-حالا كه نخ و سوزن دستمه بذاريد دكمه تونو براتون بدوزم!
از من انكار و از اون اصرار، تا اينكه گفت:
-شما هم مث برادرم!... چه فرقي ميكنه؟!... اجازه بدين دكمه تونو بدوزم!
با شنيدن عبارت "مث برادرم" ياد آجي نداشته م افتادم و خيالم راحت شد و تن به اين حركت نامعقول سپردم...
خانوم دكتر روبروي من و پشت به در ورودي ايستاد و مشغول دوختن دكمه ي بالايي پيرن من شد، و من تموم مدت نگاهمو به ديوار دوخته بودم و زير لب ذكر ميگفتم...
كار دوختن دكمه كه تموم شد خانوم دكتر گفت:
-نخشم از اون نخاي پلاستيكي و محكمه!... چنان براتون دوختمش كه حالا حالاها كنده نميشه...
بعد نگاهي به دور و ورش انداخت و ادامه داد:
-قيچي دم دست ندارين؟!
گفتم: نه والله!
اونم نامردي نكرد و با دندون افتاد به جون اضافه ي نخ دوخت و دوز!...
*******
با صداي آقاي مدير به خودم اومدم.
-آقاي احمدي! من شنيدم كه شما كاملا به اخلاق مقيد هستيد، ولي به هر حال يه مرد مجرديد! و روايت هست كه شيطون دائم دور و ور آدماي مجرد ميچرخه... ايني هم كه درويش مسلكيد يا مرتاضيد يا هر چيز ديگه، تو كَت من نميره!...
وضعيتم خيلي وخيم تر از اوني بود كه بخوام قلدر بازي در بيارم و از اعتقادات مذهبي عجيب و غريبم دفاع كنم، اين بود كه سرمو پائين انداختم و با صدايي گرفته شروع به تعريف ماجرا كردم و ته دلم اميدوار بودم كه از روي تصاوير دوربين بتونم حرفامو ثابت كنم و خودمو تبرئه كنم...
حرفام كه تموم شد، آقاي مدير صفحه ي مانيتورو به سمت من برگردوند و گفت:
-بفرمائيد دسته گلتونو ببينيد! :
خانوم دكتر، پشت به دوربين ايستاده بود و سرش توي سينه ي من بود. نه از نخ خبري بود و نه از سوزن!... دوربين لعنتي چنان با نامردي تصوير مارو گرفته بود كه هيچ روزنه ي اميدي واسه تبرئه وجود نداشت، ولي در كمال ناباوري، آقاي مدير از پشت ميزش بلند شد و دستش رو روي شونه م گذاشت و گفت:
-حرفاي شما و خانوم دكتر كاملاً يكي بود و به همين دليل شما رو به اداره ي تخلفات معرفي نميكنم... ميتونيد بريد!
نفس راحتي كشيدم و تشكر كردم و به سمت در رفتم. پشت سرم صداي آقاي مديرو شنيدم كه با لحن تمسخرآميزي گفت:
-ولي آقاي احمدي!... اگه دكمه ي شلوارتونم شله سفتش كنيد!... چون دفعه ي بعد ديگه هيچ گذشتي در كار نيست!
برگشتم با خشم نگاهي به آقاي مدير انداختم و با عجله از اتاقش خارج شدم و به طرف دفتر كارم به راه افتادم. خانوم دكتر كه پشت در اتاق مدير، بي صبرانه انتظارمو مي كشيد، دنبالم راه افتاد و گفت:
-دكتر چي گفت آقاي احمدي؟!
-هيچي!... چيز مهمي نبود!... حل شد.
-خودتونو ناراحت نكنين!... از اين كه به خواستگاريش جواب رد دادم زورش اومده!... مرتيكه خجالت نميكشه! با دو تا زن رسمي و خدا ميدونه چند تا غير رسمي...
خانوم دكتر يه ريز داشت حرف ميزد، ولي من داشتم به اين فك ميكردم كه اين روزا شيطون از آدماي مجرد نااميد شده و همه ش داره دور و ور آدماي متأهل ميچرخه!
(م. فریاد)


1