نیمکتِ سگییکه و غموده و ریخته بر هم، کنار نیمکتِ گوشهٔ محوطه خزید و جای دستها را روی چشم محکم کرد. خواب داشت روی دوشِ چشمهاش سوار میشد دراز میکشید. سایهای روی زمین دید و فکری شد که باز همان مجسمههای سنگی آمدهاند با انگِ عاشق و شاعر به تمسخر و تحقیر بکشانند دردهاش را؛ که صداش فکرش را برید. گفت: "چه شده؟ چرا ریش گذاشتهای شاعـرِ من؟! چرا سردی و رنگ ندارند چشمهات؟" توانِ تکان دادن لبهاش را نداشت. این نگاه را سالها بود میشناخت. محو بود توی صورتی که بیشترِ حجمش چَشم بود و همان ثانیه دانست که ساده نخواهد مُرد در پسِ داستانِ خفته در نگاهِ چشمهاش. گفت: "با توام. کجایی؟ با تو حرف میزنم! آی مردی که میگفت تکیه گاهَست! این بود تکیه گاه؟ همین؟" گفت: "چرا آمدهای؟" گفت: "چرا اینگونهای؟ انگاری که مُردهای." مَرد، گنگ، بلندتر صدا تکرارش را فریاد زد: "چرا آمدهای سراغم؟" گفت: "که حالت را بپرسم. از آن دورتر دیدمت که گرفتهای!" گفت: "اشتباه گرفتهاید بانو. این من آن منِ سابق نیست." گفت: "تو مگر همان نیستی؟ همان پسرِ دیوانهٔ عشقِ کافه که توی کوچهٔ خلوت جلوم را گرفت؟" گفت: "نه. همان که ندیدیاش، و رفتم،من همانم. گرفتگیهام از گرفته شدن رنگِ چشمهای توست از زندگیم. رها کن با خودم باشم. توی خودم. برو خوش باش." گفت: "چرا فکر میکنی سنگم؟ خداییش سنگم؟" گفت: "سنگی بانو." اخمدار گفت: "فقط میخواهم مطمئن شوم که میخواهیام، همین." بغض کرد. گفت: "اَبـرِ خواسـتارَت اگر خشک شود، بیفتد، دِق کند، بمیرد، اثبات به چه دردت میخورد آن روز احمق؟ با چه رویی به چشمهام در عکسِ توی حجله خیره میشوی؟ روت میشود؟ اصلنی من نه، مادرم! مادرم را چه میکنی؟" گفت: "من گذشتهای دردناک داشتهام." گفت: "و من هم هر ثانیهٔ اینهوای لعنتی را از تو درد میکشم." گفت: "پشیمانی؟ هــا؟" گفت: "تو بگو. جوانیت را پای شرطیاز قبل باخته قمار میکردی پشیمان نمیبودی؟" سکوت شد. خیلی سکوت. گفت من میخواهم مطمئن شوم. آخر. عقل. این را میگوید. و رفت. مرد، با خودش گفت: "برو. اما بدان نماندن بیشتر از نداشتن آدمی را میآزارد. باید یکی باشد که شعرهای آدم را قدم بزند، آدم نَمیرد از دلتنگی. در من کسی به شعر نشسته است که عاقلانه هزار بار رفته." بلـند شد. خودش را جا گذاشت روی نیمکت. از وسطِ اتوبان، زیر ماشین ها، مسیرش را پیدا کرد. نوید خوشنام شنبه 28 شهریور 94
|