چای فلاسکیگفت: "هوا بد است دیوانهجان." اخمو گفتم: "بارانی، نه بد." گفت: "هرچه؛ میبینی که همه زیرِ سایبان منتظرند بند بیاید این آببازیِ خدا." گفتم: "دیگران به ما چه آخر دخترکِ بی ذوق؟ انگار نه انگار بارانِ پاییزیست و ما زوج." لجوج گفت: "خب دلم برای خودت میسوزد با این لباسِ کم و آن کفشت که مثلِ آبکش آبها از توش رد میشوند. وگرنه منِ سفت و سنگ هم گاهی نرم میشوم پاییز که میشود." گفتم: "نه بابا؛ چطور؟" گفت: "بارانش طلسم میشکند لاکردار." خندهلبخند گفتم: "تو در و دیوار و درخت و آب را نگاه کن که شعرها خلق شوند، لازم نکرده برا من خوشزبانی کنی." رویآنطرف گفت: "اصلا تو من را دوست نداری آقا، همیشه با من..." تمام نکرده بود که چشم نازک نگاهشکردم. باقی حرفش را قورت داد. گفتم: "مسابقه بدهیم تا آن بالا؟" گفت: "با اینکفش؟ زمینِ دربند گِل است و سنگ، میمانی در گِل، میخوری زمین میمیری یک دنیا شاعرِ اجتماعی خلاص میشوند از دستت." گفتم: "تا همانجای همیشگی." گفت: "خب! برسیم آنجا پولِ میز را بدهیم چایِ فلاسکی بخوریم با قندِ مشترک؛ من بنشینم بغلت." یکدوسه نگفته دویدم. میخندیدم. در میانِ نگاهِ مردمی که انگار دیوانه دید میزنند بالا میپریدم از سنگهای دربند. همانجای همیشگی پشت میز خزیدم. داد زد گفت: "قبول نیست تقلب کردی لنگدراز. یکدوسه نگفتی چرا؟" گفتم: هروقت آمدی؛ هروقت واقعنی بودی؛ هروقت که خواستیم باهم بجهیم بالای سنگهای لیزِ دربند؛ یکدوسه میگویم؛که من لحظه شماری میکنم آمدنِ پاییز را؛ و خودت میدانی تو که نیستی پاییز ثانیههاش آرامتر از فصلهای دیگر میچرخد. بیـا؛ که من هنوز یواشکی میخواهمت و مادر کم کم دارد بو میبرد. نمازهاش و قنوتهاش طولانی تر، و صدای گریه هاش بلندتر شدهاند. من برات چای میریزم و نیستی، یخ میکند. بیا که باهم چایِ فلاسکی بخوریم پشت آن میزِ همیشگی، که همیشه من اینطرفش هستم. که همیشه تو آنطرفش نیستی. نوید خوشنام جمعه 27 شهریور 94
|