اون روزا...دلم لک زده برای اون روزا ... تنهاییامون اونقدر کوچیک بود کهبا یه چشم غره از جلوچشممون دور میشد ویه چند وقتی آفتابی نمیشد الان دیگه آنقدر بزرگ شده که برامون شاخ وشونه هم میکشه!. چقدر بی خط و خش بود دلها اونروزا الان دیگه مثل شیشه ی پر از ترک آماده ی یه تلنگره تا بشکنه اصلن یادمون نیس اولین ضربه رو کی زده و اولین ترک رو کِی برداشته ... کجا رفتن اون روزا که زمستونا به شوق روزای برفی وتعطیلی مدرسه شب خواب به چشممون نمیومد تا صبح بشه بزنیم به کوچه و خیابونا ... نه ترس از لیز خوردن داشتیم نه از زمین خوردن حالا دیگه نه اون زمستونا هست نه اون برفا میباره ولی چقدر وحشت داریم از زمین خوردنها وچقدر با مخ میریم تو زمین... یادش بخیر تابستون که میشد چمدون و باربند و سفر های دسته جمعی که لحظه به لحظه ش برامون میشد پر از خاطرات شیرین به شیرینی همون هندونه های به شرط چاقو . ... حالا دیگه همه چی یا اینقدر کوچیکه برامون یا بزرگکه به قد وقوارمون نمیخوره نمیدونم پیر شدیم یا زیادی بزرگ...
|