بوسه در دربندبعد از گذشتِ آن روزها که سمبادههای عاشقانهٔ ناصادقِ بعضی مردمانِ اطراف، قلبش را لَک کرد، پردههای قلبش را کشیده بود و تاریک کرده بود احساساتش را. شاعرانه نمیفهمید. صدای پاییز و بوی باران و نمِ مهآلودِ صبحِ سحری را هم. سفت شده بود و عقل از سر و رویش میبارید؛ اما محال بود روزی جایی زیبا دُختی اینچنین با این کمالات، زیباییِ درونش را لو ندهد. گفت: "باران دارد شروع میشود آقا. از مصائب پاییز است. بدو برویم زیر آن شیروانی تا لِچّ آب نشدیم. لباسم نو است و تو هم که خسیس." نشنیده گرفتم حرف حقش را. دویدم پا به پاش. کمی عقب تر که بپام نخورد زمین. سنگها خیسند. دیوانه حتی با آنکفشهای بلند پاشنه هم سریعتر میجهد. مثل آهویی که از پلنگی بسیار گرسنه فرار میکند. تمامش در جادهء خالیِ بینِ شانههام جا میشود. دیدهام که میگویم. دقایق مُردند. زیر شیروانی بودیم. باران فریاد میزد بر سر زمین و ما به افقِ محوِ باران زلچشم بودیم. سرش را گرداند، گفت: "من از اینها میخواهم آقا، برام بخر، با هم بخوریم." سَر چرخاندم. پاستیلِ دستساز که رنگِ رنگارنگش در کنار بوی ذرت در آن هوای مجنون، مَست میکرد عابران را. دقت تر کردم؛ نگاهش به پاستیلها رنگ داده بود. و به درختها. میگویند همهء رنگها فرزندانِ مشکی اند. به طعنه گفتم: "نمیشود عاشقانههامان در این هوای تنها کُش، دور از مادیات شب شود؟" گفت: "من زن داستانهای عاشقانهات هستم. زنهای داستانهای عاشقانهء مردم ناز دارند. نازم را باید بکشی غول بیابانی. گفتم: "من هم مرد داستانم. حرف، حرف من است. تو سفتی. انعطافِ پاستیلهای رنگی در هوای بارانیِ پائیز هم نتوانست تو را منعطف کند و این است که در این شرایط خاص، در میانهٔ آن پَستوها وقتی همه حواسشان به باران و چتر و خیس نشدنِ پاچه هاشان است، خودت را توو آغوشم مچاله نمیکنی نمیبوسیام." بغض شد. اخمهایش را صدا کرد تا بیایند و بر پیشانیِ بلندش بنشینند و بگویند من قهرم و تو ناز کشیدن نمیفهمی و مردِ خوبی برام نیستی. روی گرداند .اخم که میکند فکر میشوم که خدا وقتی صورتش را میتراشید و لبهاش را که میبافت، دستهاش نمیلرزید؟ مرتکبِ فکرهای عجیب زیادی میشوم بوی نبودنت که میوزد. بر سرِ خودت توی دلم هوار میشوم که بگو چهخیالی در سر داری که این قدر زیبایی. بیت شعری را که دوست داشت براش خواندم. مثلِ گربه های مظلومِ توو کارتونهانگاه دوخت توی چشمهام که: "عادلانه نیست دانستنِ نقطه ضعفِ احساسِ من و انگشت زدنِ آن در مواقع خطر!" صورتم را به صورتش نزدیک کردم. نمِ نوک دماغهامان به هم اتصال شد. گفتم میدانی چیست؟ گفت نه. گفتم: "ناراحتم از اینکه مرا مرد خوبی توصیف کردهای پیش مادرت." گفت دیوانهای خلجان؟! خوبت میشود این بار که پَتهات را روی آب ریختم. گنگ شد توی چشمهام. میدانست من پته ای ندارم که توی سینک بریزد. گفتم: "نه، نمیفهمی. همیشه هم خوب بودن خوب نیست." گفت: "باز فلسفه نباف. همان شاعرانه حرفت را بزن تا من ضدحال بزنمت." این را در گوشی بهخودش گفت. گفتم: "همیشه دلم میخواست صورتمان که نزدیک میشود جای دماغهامان لبهامان جرقه بخورند. مرضِ کمبود قند است ها! فکرِ بد نکنی. یک لحظه رعدوبرق زَدَش. سرش را به عقب دزدید. خیره زلخند شد توی چشمهام. انگشت میانِ سینهام کشید، انگار که بخواهد چیزی را روی صورتم بو کند، نزدیک شد. بین شانههام جا شد، من، از خواب پریدم. نوید خوشنام دوشنبه 9 شهریور 94
|