حکایت بهلول و عبدالله بن مبارکزمان را بود بهلولی خردمند مبارک نام بودش ، راغب پند به صحرا شد سلامی کرد او را که ای بهلول ، ده پندی ، مرا چند چسان باید کنم من زندگانی به دور از معصیت باشم نه در بند که از نفسی که دارم ، من بنالم چنان سرکش دلا ، درگیر یک اند جوابی داد ، بهلول ، ای مبارک خودم درمانده سرگردان دلا خند مرا گر بود عقلی ، لا که مجنون پذیرا کی کنی ، دیوانه گویند برو از دیگری پرس این حقایق گزین کن دیگری گوید تو را پند نه جانا ، حرف حق ، دیوانه گوید بگو : اصرار کردم ، پند شد قند بیاموزم تو را پندی ، خردمند به اربع شرط باشد تا که پیوند برایت لا نویسند ، تا گناهی به هر یک شرط باید کرد ترفند نخست آن گه بکردی چون گناهی نباید خورد ، روزی را تو یک چند مروّت نیست جانا ، لا که انصاف خوری روزی خلافی ، ای برومند دوم شرطش که در ، ملک خدایی گناهی لا نه بر خود لا به خویشوند دوم مشکل تر آمد ، سخت جانا که هر جا ملک یزدان هان خداوند سوم پندی بگویم ، گوش کن جان چو کردی هر گناهی ، هان نبینند بگفت : مشکل تر آمد این بدان هان که ناظر حاضر آمد ، جان دلبند نه منصف رزق او خواهی خوری خوش که در ملکش خلافی ، ای تو فرزند توانی افکنی مرگی به تاخیر نشاید کرد جانا رَخت بر بند چسان من می توانم لا گناهی ندارم چاره ای رختی بیفکند بباید ترک ، جانا هر گناهی که از عمرت بگیری بهره گیرند میفکن کار فردایت به فردا چه دانی روز رستاخیز مانند شرایط را پذیرفتم ، خردمند نصیحت را بگو جانا گلو بند که هر کاری کنی راضی خداوند که هر چیزی بگویی ، گو بگویند نصایح از امامی گفت : بهلول خوشا انسان گرفت پندی از این بند ولی اله بایبوردی
|