شعرناب

حکایت بهلول و عبدالله بن مبارک

زمان را بود بهلولی خردمند
مبارک نام بودش ، راغب پند
به صحرا شد سلامی کرد او را
که ای بهلول ، ده پندی ، مرا چند
چسان باید کنم من زندگانی
به دور از معصیت باشم نه در بند
که از نفسی که دارم ، من بنالم
چنان سرکش دلا ، درگیر یک اند
جوابی داد ، بهلول ، ای مبارک
خودم درمانده سرگردان دلا خند
مرا گر بود عقلی ، لا که مجنون
پذیرا کی کنی ، دیوانه گویند
برو از دیگری پرس این حقایق
گزین کن دیگری گوید تو را پند
نه جانا ، حرف حق ، دیوانه گوید
بگو : اصرار کردم ، پند شد قند
بیاموزم تو را پندی ، خردمند
به اربع شرط باشد تا که پیوند
برایت لا نویسند ، تا گناهی
به هر یک شرط باید کرد ترفند
نخست آن گه بکردی چون گناهی
نباید خورد ، روزی را تو یک چند
مروّت نیست جانا ، لا که انصاف
خوری روزی خلافی ، ای برومند
دوم شرطش که در ، ملک خدایی
گناهی لا نه بر خود لا به خویشوند
دوم مشکل تر آمد ، سخت جانا
که هر جا ملک یزدان هان خداوند
سوم پندی بگویم ، گوش کن جان
چو کردی هر گناهی ، هان نبینند
بگفت : مشکل تر آمد این بدان هان
که ناظر حاضر آمد ، جان دلبند
نه منصف رزق او خواهی خوری خوش
که در ملکش خلافی ، ای تو فرزند
توانی افکنی مرگی به تاخیر
نشاید کرد جانا رَخت بر بند
چسان من می توانم لا گناهی
ندارم چاره ای رختی بیفکند
بباید ترک ، جانا هر گناهی
که از عمرت بگیری بهره گیرند
میفکن کار فردایت به فردا
چه دانی روز رستاخیز مانند
شرایط را پذیرفتم ، خردمند
نصیحت را بگو جانا گلو بند
که هر کاری کنی راضی خداوند
که هر چیزی بگویی ، گو بگویند
نصایح از امامی گفت : بهلول
خوشا انسان گرفت پندی از این بند
ولی اله بایبوردی


1