خاکسترسیگاری نبودی؛ اما از سر مشغله چه پک های ریه پرکنی میزدی و من که به قول استاد پناهی همان سیگار متبرک ملعون بودم، بین انگشتان و لبان تو همچنان در سفر بودم. امن بودم بین انگشتانی که حکم تکیه گاهی را داشت به استحکام کوه که متصل بودن به دستانی به سبزی و لطافت دشتو لبانی که گرمایش گرمای وجودم و آه و دمش، آه و دمم را تامین میکرد. فقط حیف که تو سیگاری نبودی ... پرمشغله بودی... آنقدر پر مشغله که حتی فکرش را هم نکردی که این آتش کوچک پرحرارت را باید خاموش کنی بعد بروی! مرا در گوشه زیرسیگاری کوچک اما عمیق خاطرات گذاشتی و رفتی.... حال من ماندم و داغی بر قلبم و دنباله ی خاکستری به صافی و طویلی فیروزکوه و به لغزندگی جاده هزار! لااقل به رویایم و بگو به کدام دره زندگی سقوط کنم تا هم آتش این قلب گداخته من خاموش شود و هم خاکستر خاطراتمان چون قاصدک صعود کنند به آسمان رسند نه اینکه لگد مال هر کس و ناکس شوند و هم اینکه ریه های تو از بار سنگین این همه دود سیاه و غلیظ سبک شود دلبرجان. منتشر شده :۱۳۹۶/۵/۲۳ دسته خبری دلمشغولی ها روزنامه سخن نیوز
|