جسورباید جسور بود. آنقدر جسور، که عشق را فریاد زد و آنقدر دیوانه، که اگر شده حتی برای یک بار، تمامِ دوست داشتنت را برداری و بر سرِ معشوق بکوبی. باید عاشق بود. آنقدر که یک شب قلبت سرریز شود از تمام ناگفته ها و خودت و دلِ دیوانه ات را برداری و سبز شوی در برابرش در گذارِ یک کوچه ی تنها و تاریک و تنگ، که عرض شانه هات کیپ کند عرضِ شانه های کوچه را و تمام احساساتت را بیخِ گوشش سرش فریاد بزنی. هرکه باشی درنهایت یک بار برای همیشه باید مغز از احتمالات و معقولات و رسوماتِ منطقی بِکنی و دلت به دریا بیندازی که یا غرق شود یا شنا بیاموزد و بیایی و بگویی و بروی و او بماند و فکرِ اینکه یک مردِ دیوانه ی عاشق میخواهد یا یک زندگیِ پر از خط و خطوط منطقی . خودم را وصف میکنم نازنین! قصد دارم روزی به سراغت بیایم و میدانم که زندگی را پر از خط کشی های منطقی میخواهی و میدانم که آینده ی عاقلانه ی احمقانه ی از جوانی پیر و کوتاه داری و تو گویی انگار تمامِ عقل های دنیا را به ارث برده ای. میدانم آنقدر آسمان و ریسمان به هم میبافی و دیروز را به فردا و فردا را به فرداهاش ربط میدهی و آنقدر فکر میکنی و توی فکرهات غرق میشوی که دستِ آخر هم خودت میمانی و یک حجم تنهایی و شانه هایی دور از دستِ سنگینِ کسی چون من و زیبایی هایی بدون استفاده که کسی برایش شعر نمیگوید و احساسی کفن شده با لَحَدی روی سرش و تمام. اما نمیگذارم. اجازه نمیدهم خودت و احساست را بهگلوله های منطق بُکشی. دیوانه ات خواهم کرد زیبا! آنقدر دیوانه، که به فرضِ محال هم اگر خیالِ رفتن به سرم بزند تمام قد بایستی و با آن نگاهِ درشت از پایین بهچشمهایم خیره-اخم میکردی و لبِ سرخت را میگزیدی و دست هات را دورِ کمرم گره میزدی و روی نوکِ پنجه هات با بوسه ای دودِ رفتن را میپراندی از سرم. زیباست دیوانگی حضرتِ عقل. بشرطی که تو دیوانه اش باشی. دیوانگی عالمی دارد و ما دیوانگان ... بگذار، روزِ عید دیدنیِ لب هامان برایت توضیح خواهم داد. نوید خوشنام سه شنبه 30 تیر 94
|