مهرمهوشخوش سیما جوانی در بهار می گذشت در دشت کنار در کمال آرامش و آسوده خاطر در کناری جویباری میکرد نگاه می گشت همچو غزال در کوچه باغی باصفا می شنید از لاله ها قصه چلچلکها گلهای وحشی رقص کنان رو به آستان سما بی پروا، سر به هوا می پیمود راه با سبزه ها همراه بود چشم هایش می دوید آن سوی رقص پروانه ها می دید جیلان جیر جیرکها روی آب،سنجاقکان مخمل سبز کویشان مست می شد هر مشام از بویشان از رنگارنگ گلهای مکان هر طرف سبز بود قامت سرو قامتان خیمه سبز خدا این مسیر پوشانده بود از درخت صنوبر و سار بلند گاهی می درخشید چهره خورشید از روزن دل باد زلف گندم زار را می نوازید افشان می کرد مخملان آن جوان انگار روی ابر ها می رفت راه چشمایش فاش می دید گنبد اطلس فرش نور گفت خداوندا در حیرت این معرفتم که چه را عیب کنم؟ نیست این حقیر را گنجایش که سیر در عالم غیب كنم این همه قدرت از خلقت زیبایی یعنی تو بهترینی و بزرگترین شک نیست که تو نقاشی از ازل. در این اندیشه بود که خود را جلو چشمه آبی گوارا دید، سر آب نشست، دست در خنک آب کرد دو دست را چون جامی نمود، لب خشک تازه نمود و سر و روی را بشست مرجان ها را می کرد شمارش در ته آب که ناگه عکس آهویی ژاله چشم با کوزه ای افتاد به آب روزگارش ساز نا کوکی نواخت آتشی از شعله مرجان تاخت آتش آمد در دورنش کرد خزان باغ وجودش مهر آن شهلا چشم کرد سیاه روزگارش دگرگونس کرد آن مه رخ ریبا سرشت خواست برخیزد و دوری کند شرم مجبورش کرد که برخیزد زانو ها نای ایستادن نداشت شد خرد و افتاد دستهارا عقب کشید و با فشاری از جا پرید می دانست راه بی راه است این سبب بی فایده است این نگار نصیب دیگر است صاحبش افسر میخانه است هر چه پیش قوم خویش زاری نمود گفتند بی نتیجه است این کار از ما بیگانه است این همه مستی ز شوق دشت ز دست این پیمانه بود صاحب ملک زیبا و غنی بود آمد چون عشق آتشین ناله ها از سینه می کرد میگداخت دل به آتش ز عشق شهره شهر شده بود روزگار او همی تاراج غم از عشق آن پری راهی دشت بیابان شد دل غریب و روزی رفت بی آب و غذا می شد هفته ای تا خسته و درمانده شد می گشت دنبال لحظه ای تا پناه گیرد دمی شب به نیمه می رسید ماه به روزهای آخرش در مسیر دید ویرانه ای گفت می روم امشب در را این مکان تا صبح روز دیگری از قضا اول شب کاروانی امده بود و خرمنی آتش آنجا برافروخته بود آن بینوا بی خبر زاین ماجرا داخل آن کاروان سرای متروکه شد داخل شدن همان سوختن دو پایش از آتش زیر خاکستر همان هر چه خود را این ور آن ور می کشید بیستر در آتش غرق می شد دو پایش سوخت و تاول گرفت تکیه بر دیوار داد از درد بی اندازه ناله سر گرفت و لحظه ها می گذشت درد بدتر می شد آهی کشید و سر گلایه را از خداوند بر داشت من تاوان چه گناهی را می دهم. جمله ای که نباید به زبان بیاورد را آورد گفت لعنت بر هر چه عشق است و خداوندا به دادم برس دارم از حال می روم صدایی در گوشش زم زمه می کرد که از این عشق دست بر دار ببین به چه روزی انداختت تو را خوار و زلیل کرده است حال اگر یک حیوان وحشی به تو حمله کند چه می شود تا که از حال رفت دوباره ان صدای مزاحم به سراغش می آمد آدم عاقل که عقلش را به دست عشق نمی دهد این صدا و خیال، روانش را آزار می داد دست هایش را به این ور و ان و برد دو سنگ برداشت به هم می زد تا صدای خیالش را نشنود گفت برو لعنتی راحتم بگذار و از درد ضعف کرد به اندامش تبی افتاد از سوز دو پایش نفس را می برید هر دم ز جانش امانش را برید آن درد جان سوز. بشد تسلیم که راحت گردد مرگش بگفت تو را دور می کنم که جان آرام گیرد که جان بیرون رود محض خدایش کم کم حال او می شد دگر گون. تکه داد به دیوار خرابه رفت در غش دو چشمش سیاهی و دلش خون تمام کالبدش هم چون آتش در آن لحظه در خواب بود یا در غش ندا آمد ز دیوارش پریوش گفت کیستی تو که دست گرم داری به اندام به آرامی نشستی روی این خاک بگفتش من همان هستم که افتادی پایش گفت تو بودی که کشیدی بند جانم را به آتش بگفتا برو دیگر که من سپردم سوی قبرش به چه کارم آید این سر بسته کارش بگفتش اگر از عشق بودی و نام نشانش نمی انداختی به هیچ قیمت قبایش بگفتا حالا مهر ورزی می کنی با دلم دست گرمی می کشی به دل سوخته اش بگفت سبب بر همه احوال تو باشی و خاموش اگر از عشق بودی و نام نشانش به هیچ خرمن نمی دادی مقامش بیا از دل نبر عشق سنم را که عشق جنسی است که میماند بقایش اگر تنگ آمد روزی از دل سنگ بدان آن عشق باشد و همایش اگر از تن جدا شد روح نازش آن عشق می بوسد رکابش بیا با عشق از درون تابنده باشی چو خور شید گرم گردنده باشی اگر امروز میان این خرابه رفت روحش دگر روزی نمی بینی جمالش دگر لذت ندارد روزگارت بیا عهدی ببند با مهر مهوش ادامه دارد
|