شعرناب

بیاد پدربزرگ

خانواده ای عجیب داریم! همه در سُرایش قافیهٔ عشق، گیرند در نژادِ ما. ناتوانی در صاف کردن چاله های احساس، موج‌ میزند میان این جماعت، که خود جاده‌سازِ دیگرانند.
یاد باد! پدربزرگ که خاک ‌نشده بود با آن دستهای زمخت، قدِ بلند و صدای آرام و گرفته‌اش، وقتی از میان آن لایهٔ نور کمِ تابیده از پنجره های بالای در، از روبروی دیوار مُنقش به پوست خرس و گرگ، و تفنگ دولولی که مدال افتخارِ‌ جوانی‌هاش بود، صبور و خمیده میگذشت، برای منِ دیوانه مجسمهٔ مردی را میساخت که هیچ توانی را توانِ خم کردن کمرش نیست، جز اجبار کهن ‌سالی‌اش. او از کنار دیوار میوزید و ‌من بر سرِ خودم فریاد میزدم که‌ های احمق! یاد بگیر از مردِ متولد آن دورها مردانگی را، که سیاه و سپید و تلخ و شیرین و بالا و پایین و نرم و زبرِ روزگار تکانش نمیدهد.
...
او پیر بود. خیلی پیر. اما نمیدانم‌ چرا حتی آن روزهایی که دیگر کسی را نمیشناخت نام نحس من از یادش نمیرفت. نابود میشدم وقتی با زبان لری تکرار میکرد "نومِ خدا" و تکرار میکرد برایت زن‌خواهم‌گرفت زیباترین دختر ایران را. و من لبخند میزدم و خجالتانه سرخ میشدم و درونم فوران میکردم که پیرمرد تو باید فراموش کرده باشی نامم را. تورا به ارواح جدت به زبانم نیاور.
...
یک روز دیوانه از خواب بیدار شدم.کنار پیرمرد نشستم:
- بابا؟
- بگو
- عاشق شدین؟
بت مردانگی‌ام را دیدم که بغض داشت و قطرهٔ اشکی گوشه چشم های چروکیده‌اش میلرزید و در فاصلهٔ میان چروکها میرقصید. سرش پایین بود و قطره اشک بدون لمس پوست صورتش روی زمین افتاد و مُرد. مَردِ من، با لحن ناآشنای غریبی مثل یک کودک زبان باز کرد. گفت: فرزند، دلم میخواست عاشقی کنم، ولی نشد. دلم میخواست وعده ای غذا را پایین رود باهم بخوریم، اما نشد. نیامد. زمخت بودم و دلم پرمیکشید که ساده‌ بگوید دوستت دارم. هیچوقت نگفت.
پیرمرد میگفت آن روزها مثل امروز نبود! خیلی چیزها بد بودند. مثلا عشق. یا مثلا اینکه من گاهی یواشکی پشت دیوار بِشکن میزدم. آی میچسبید! گفت: بچگی نکردم، جوانی ندیدم، عشق نچشیدم، و کم‌کم ناگهان پیر شدم. به چشمان ‌تارش نگاه ‌کردم، حسرت‌ها را ورق زدم.
پیرمرد، پیر بود، خیلی پیر، نفس‌های آخرش را میکشید.گفتم پدرم، حالا بشکن بزن! خالی میشوی. گفت: دستانم دیگر توان ندارند فرزند. و نمیدانم چرا هنگام گفتن دست، قلبش را نگاه میکرد و انگشتانش را به هم فشرد، صدایی نشنید.
لبخندش‌ محو شد، سرش پایینتر رفت. بغض تمام راه‌های تنفس چشم هام را بسته بود. به آن گوشه ‌خزیدم، کنجِ دیوار گچیِ کنار میز قدیمی تلویزیون. خانه خلوت بود و دیگر نوری از پنجره خود را به زمین نمی سابید. اهالی خانه به دنبال دغدغه‌های مکانیکی‌شان بودند و من آن گوشه، روزهٔ دردناک بغض خود را افطار کردم و‌ پدربزرگ همان سفت همیشگی به دیوار خیره ماند.
...
پیر مرد ، مُرد و قسمتی از من را با خودش برد، شاید آن قسمت تا آخر عمر تنها تکه ای از من باشد که طعم شادی را میچشد. پیرمرد، به تلافی احساس سیراب نشده‌اش گلوله های بغض را در دولول شلیک‌ میکرد و زمخت میشد. از آن به بعد من هم، گلوله های بغضم را به‌کاغذ شلیک میکنم و ریز ریز میشوم.
نوید خوشنام یکشنبه 25 مرداد 95
بزرگوارا ! نیستی و من بی تو زیباترین زنِ ایران را مالِ خودم کرده ام. نه با پول، نخریدمش. با عشق، گیرش انداخته ام. و تو نیستی که مرا و مارا ببینی و نومِ خدا بگویی و از لبخندِ کوچکت دنیا را رنگارنگ کنی. ولی ما هستیم. بالای مزارت که مثلِ قدت بلند است. ما در نبودت فقط بغض می کنیم و اگر کسی اطرافمان نباشد بغضمان را رها میکنیم در حسرتِ دیدنِ چشمهای سبزِ زیبات.


2