بادبادک"بادبادک" شب از نیمه گذشته بود، خسته و درمانده لابه لای شاخه های کت و کلفت صنوبر پیر کنار جاده گیر افتاده بود، تمام طول روز را میان جیغ و داد بچهها و غار غار کلاغ ها گذرانده بود، پکر شده بود و حوصله اش سر رفته بود. گوشه ای کز کرده و چشمان منتظر و ناامیدش به هر سمتی می چرخیدند. ریسمان سیاهش لابه لای شاخههای کج و کوله و برگ های پهن و خاک آلود درخت صنوبر گیر کرده بود. صنوبر کهنهی بلند، تو خالی و پوکی که قامت پیر و خسته اش از هفت آبادی آن طرف تر نمایان بود و شاخه های سمج اش دل آسمان را شکافته بودند و خود را به خدا رسانده بودند. شاخههایی که گرههای مراد زیادی داشتند و حاجت مندان فراوانی به خود دیده بودند. حوصله اش سر آمده بود، چند بار دور خودش گشت، دم زرد و کاغذی اش که مانند زنجیر نیمه جانی پیچ و تاب میخورد، را کشید و دوباره چشم به راه نشست، بلاتکلیف چشم هایش را به هم میزد و به کوچه تاریک، خانه های گلی و دودی که از میان دل شب آرام بالا می رفت، نگاه می کرد. خانهها و کوهها و کشتزارها و جاده ای که پهنای دشت را به دو نیم میکرد در خواب بودند و باد در دخمهِِی کندهی صنوبر کهن می پیچید و ناله ترسناکش به گوش می رسید. گنجشک هایی که لای درز شاخه های پیر لانه کرده بودند چرت می زدند. جوی باریکی در کنار تنه درخت جاری بود و صدای شر شر آب در لابه لای ناله باد و کوکو جغدها و جیر جیر جیرجیرک ها پیچیده بود. سوز سرما را در جان وصله پینه دارش حس می کرد، با اینکه صلاه ظهر آفتاب سوزان بود و پرتوهای تیز خورشید همیشه بر سرش سنگینی میکردند ولی شبی سرد و نمور را سپری می کرد. گویی سفید پرک چیز تازه ای دیده بود، بلند شد و به سوی کوچه سرکی کشید، چهره اخمو و در همی به خود گرفته بود و خُلقش تنگ شده بود، بلند شد و به این طرف و آن طرف خودش نگاه میکرد و چشمانش به زمین خیره شده بود، انگار دنبال چیزی میگشت، اصلا دل و دماغ نداشت، دوباره بر روی شاخهای نشست. از آن بالا به حیاط خانه لیلی نگاه می کرد، ترسیده بود و چند بار پشت سر هم همه زورش را جمع کرد و خودش را از روی شاخه بلند کرد و به هوا پرید، ولی فایده ای نداشت، ریسمان سیاه مانند قلاده ای فولادین او را به بند کشیده بود و پهنای پروازش به اندازه ریسمانی بود که او را به شاخه زمخت و پیر درخت گره زده بود. سوز گزنده ای را در سراسر وجودش حس کرد، دور خودش چرخید بعد ایستاد و به دکانهای خاموش و قهوه خانه دور میدان که از کار و جنبش افتاده بودند نگاه می کرد. سرش را خاراند و گیج چند بار دوباره دور خودش چرخید و ناگهان چشمش به ریسمان سیاهش افتاد، تا کنون اینگونه کینهجو به آن ننگریسته بود، ریسمانی که فکر می کرد جزوی از اعضای تنش است، ریسمانی که همیشه سرش به دست کس دیگر بوده و تمام عمر بی اختیار کشیده شده بود. با ناشی گری و گیجی ریسمان را بالا آورد و با خشم آن را تکان داد، با همه زورش خودش را به هوا پرتاب کرد ولی ریسمان او را به شاخهها میکوبید، از ته جگر فریاد کشید، صدای نالههایش توی گلویش پیچید اما هیچ کس زبان او را نمی فهمید، صدایش را نمی شنید، از زور درد چند بار از جایش بلند شد، ریسمان کلافه اش کرده بود، خوب می دانست که آن با بقیه اعضای تنش فرق دارد، ریسمان سیاه سمج از همیشه برایش سنگین تر شده بود و توی دست و پایش میرفت. چنگال آهنین باد پوست تنش را میخراشید، درختها به نظر او مي رقصيدند و يك دسته كلاغ با همهمه و جنجال بسوي مقصد نامعلومي ميرفتند، هراسان از جایش پرید و دست های کاغذی اش را بالای سرش بلند کرد. دائم این سو و آن سو می پرید، با یک کوشش باطنی تقلا می کرد که حقیقت تلخ ریسمان را از یاد ببرد ولی یاد گذشته در مغزش موج زد، روز گذشته را به خاطر آورد که مثل آنکه همه بچهها همدست بودند و بطور موذی و آب زیرکاه او را به پرواز بلند تری تشویق می کردند در حالی که سر ریسمان را به شدت می کشیدند و مانع از پرواز بلندش می شدند و از درماندگی و بیچارگی او کیف میکردند و میزدند زیر خنده. تنها دلخوشی او لیلی بود، فکر به لیلی خاطرش را آسوده می کرد، تا قبل از آن شبها لیلی مانند یک حلزون به دورش چنبره می زد و می خوابید و تنها کسی بود که باعث دلگرمی و آرامش خاطر او بود. هوا سرد تر شده بود، ابرهای تیره در پهنای آسمان جابجا ميشدند و باد سردي ميوزيد و برگ های نيمه جان در پای درخت می چرخیدند. صدایی در گوشش پیچید که میگفت: "سفید پرک....سفید پرک..... پرکی جونم...." آیا حقیقتا این صدای لیلی بود یا انعکاس صدای او در گوشش پیچیده بود؟ صدای لیلی تاثیر غریبی در او داشت، روزها لیلی با در ماندگی کنار برادش می ایستاد و در حالی که یک دستش را روی چشم های ریز سیاهش سایه می کرد با دست دیگر با تمام وجود برایش دست تکان می داد و از پرواز بلندش لذت می برد، برای لیلی آسمان همیشه مظهر تجلی زیبایی و رهایی بود که همیشه رویای پیوستن به آن از ذهنش می گذشت. دوست داشت آسمان را به آغوش بکشد و با تمام قوای بازوان لاغرش آن را در خود فشار دهد. نزدیک صبح بود، روشنایی سرخ چراغی از ته کوچه به زحمت سوسو می زد، لحظه ای چشمان خسته اش را هم گذاشت که بخوابد، از پشت پلک های خسته نور کم فروغ چراغ را می دید اما دلش نمی خواست چشم هایش را باز کند، از دیدین دوباره کوچه سرد و تاریک بیزار بود؛ چشمان کوچک آبی رنگش را به پرتوهای ممتد سرخ نور چراغ که به چشمانش می رسیدند دوخته بود، تنهایی وحشتناکی را درون خودش حس کرد، احساس کرد دیگر همه چیز برایش بیگانه شده است و در این آبادی تنهای تنهاست. روی پا ایستاد، دم زرد حلقه حلقه ای بلندش در دستان باد پیچ وتاب می خورد و درد عمیقی را در سینه سفیدش که انحنای تندی داشت، حس می کرد. آشفته و درهم بود چشمانش را دردناک به هم میزد، ته چشمان او یک روح انسانی دیده میشد، یک چیز بی پایان که پیامی با خود داشت، پیامی که هیچ کس آن را درک نمیکرد، التماسی پشت ذُق ذُق چشمان سیاهش پنهان بود و هیچ کس ندانست که همه تلاشش برای آزادی بود.... زمستان 98
|