نامه ای سرددر حالی این نامه را می نویسم که عقل مرا به دیوار منطق چسبانده و گریبانم را گرفته است: . دلتنگ شده ام دلتنگی هم مرا رها کرده است و چند هفته یکبار به سراغم می آید میهمان ناخوانده ای که ناگهان می آید و در چشم هایم رود نیل را به پا می کند و من خیره به آن قایق شکسته لنگر گرفته ام که تنها امید من برای به دریا زدن است... . سالهاست که رفته ای و من سوگند یاد می کنم که خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه و اتاق به اتاقِ شهر را گشته ام و نیافتمت ای دلیل واژه هایی که کنار هم می چینم دلتنگت شده ام سالیانی است که این زخم کهنه مرهمی جز نگاهت ندارد می دانم که برگشتی در کار نیست اما تمنا می کنم که لحظه ای از پیش چشمانم عبور کنی و من سالهای دیگری را به هوای همان نگاه زنده بمانم. از فرط دلتنگی دیگر نمی توانم مصرعی برایت بگویم یا تکه ای بنویسم که زبانم الکن است و دلم تنگ و شعرهایم نم کشیده اند... . افسوس که صدایم را کوه انعکاس می دهد اما به گوش سنگین قلبت نمی رسد افسوس که این نامه هم به دستان سبزت نمی رسد . شاید این اولین و آخرین نامه من به تو باشد زیرا من نه ذره ای صبر و شکیبایی شاملو را دارم و نه ذره ای عمر با برکت او را... . نه قلم نای اشک ریختن را دارد و نه من نای نوشتن را... کسی در میزند شاید "مرگ" به دنبالم آمده است... .
|