داستان یک جملهآخرین بار که دیدمش خیلی داغون بود؛ زنش بعد از ده سال ازش جدا شده بود؛ سیگاراش تقریبا آتیش به آتیش بود؛ پرسیدم: چرا دستتت می لرزه؟ جواب داد: فکر کنم از استرس باشه. به ندرت مستقیم توی چشم آدم نگاه میکرد؛ مردمک چشمش به هر طرف می چرخید؛ گفت میخواد بره مسافرت و اومده برای خداحافظی؛ گفتم: بیا دوباره سر کار همه چیز درست میشه ناراحت نباش! قبول نکرد. پرسیدم : مسافرت یا مهاجرت؟ گفت : یه جورایی هر دو ، خبرشو بهت میدم. ده روز بعد زنگ زد؛ گفتم : چطوری ؟ کجایی؟ یه صدای غریبه گفت: -من از گروه امداد کوهستان هستم، ایشون چه نسبتی با شما دارن؟ -دوست قدیمی من هستن چطور؟ -به خانوادش خبر بدین؛ امروز خودشو از کوه انداخت پایین و تموم کرد. -چی ؟؟؟!!! -فقط اسم شما تو موبایلش ذخیره شده بود البته اسم نیست یه جمله هست. -چه جمله ایی؟؟؟!!! -بادکنک منو پس بده ! یهو یخ کردم! بچه که بودیم یک روز با خانوادش خونه ما مهمون بودن ، یه بادکنک قرمز داشت؛ از دستش گرفتم و دویدم تو حیاط تا دنبالم بیاد و بازی کنیم اما بادکنک تو دست من ترکید ! . . (با الهام از داستانی واقعی ) داستان یک جمله / کوروش فلاح نژاد / زمستان ۲۰۱۹
|