داستان مینیمال - ک مثل کارخانهمعلم شروع به درس دادن حرف «ک» کرد. بر روی تخته سیاه، سر مشق بچهها را نوشت: «پدر کار میکند.» «پدر در کارخانه کار میکند.» احمد اشک در چشمهایش حلقه بست. به پنجرۀ کلاس خیره شد و با صدایی خفه گفت: «کارخانه تعطیل شد! پدر از کار بی کار شد»... سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
|