مارمولک که نیستیم ما آدمیممارمولک که نیستیم ما آدمیم یکی ازسخت ترین کارها ، کار درساخت متروهای زیرزمینی است . اومثل همیشه کارعادی اش را میکرد ولی حادثه هیچگاه خبر نمیکند . باید تا می شود جلوِ اتفاق را گرفت ولی اتفاق است دیگر، احتمال بروزش هیچگاه صفر نیست . در یک موضعِ خاص که نور کم بود ، راننده ی خسته ی بیل مکانیکی با آن شنیِ همچون تانکش با عقبگردی او را ندید و او نیز تا فهمید گوشه ی پاچه ی شلوارش توسط شنی ربوده شده دیگر دیرشده بود پای کشیده شده به سانحه اش تنها شانسی که داشت گِلی بود که همچون جسم الاستیسیته ای روی قرارگاهِ پایش را له نکرد ولی آسیب جدی زد . از فریاد او تا انتقالش به بیمارستان ، تنها درد بود که فضای حضورش را پوشانید . عذابتان ندهم بالشی از پا ماند و مردی که مرفین هم مدت زیادی آرام اش نمیکرد . کمیسیون پزشکی که برای او تشکیل شد مد نظر گفته های من است . علما ! آمدند وهریک نظرشان را اعلام کردند . از رئیس کمیسیون گرفته تا بقیه متخصصان ! جز یک پزشک ، همه به بریدنِ پا رأی دادند . اما آن یک تن نمی توانست خود را راضی کند که میان آنها بماند و این قساوت را ببیند . او تلاشش را جهت تغییر نظرِ آنها کرد ولی مؤفق نشد که نشد . دراعلام نظر آنها با زبانِ بی زبانی ، حضوردنیا و عشق به پول را حس میکرد و بی ارج نهادنِ آن قَسَمِ آغازین را ، واینکه مواجه شدن با موردی خاص را می توانستند با اقرار به ناتوانیشان ، رنگی از وجدان ببخشند ، اما نبخشیدند . بیرحمانه به قطع پا رای دادند . آن پزشک نیزکه تا این زمان مثل ماری در بین چندتاعقابِ فرصت طلب! به خود می پیچید ، نتوانست طاقت بیاورند و ازاتاق جلسه ، بیرون آمد . برادرسانحه دیده که بیصبرانه در راهروی کنار کمیسیون پزشکی مثل مرغی پرکنده یک راه دو متری را هزاران بار بسرعت پیموده بود ، ایستاد و ازاو که اولین خارج شده از اتاق بود نتیجه را پرسید . و پزشک متعهد درحالیکه صدایش میلرزید به او گفت : بی وجدانها رأی به بریدن پای برادرتان دادند . برادرگفت : نظرشما چیست آقای دکتر؟ گفت : من دراین مورد ، اقرار به بی علمی ام دارم و دلیلی دراین کار، و این عجله نمی بینم چون اعتقادم اینست که تا میتوانیم باید سعی کنیم وتا اتمام امید ، عجله جایز نیست . افزودن معلولی به جامعه که هنر نیست. ولی چون مغزش ازحضوردرجلسه ای ناخوشایند حسابی داغون بود ، عذرخواهی کرد و بسرعت دور شد . برادر، دیوانه وار به خویشتن گفت : من هم نمیتوانم این رایِ خام را بپذیرم ، پس بسرعت به اتاق برادرِ سانحه دیده اش رفت و ازاوخواست که فقط امیدش را به خدا ازدست ندهد تا برگردد . گفت : من سخنانی راجع به پزشکی شنیدهام که کلامش برای آنها که او را میشناسند و من ، سند است . میروم سعی خود را بکنم . انشاء الله که خوب می شوی ، خدا همیشه با ماست ، و بسرعت از بیمارستان دور شد . وقتیکه پزشک رؤیایش با خونسردی ، معالجه ی او را مژده داد ، رسوا شده ی این ماجرا، تیم کمیسیون پزشکی بود ، جزآن پزشک جدا شده ازآنها . مدتها گذشت . در این مدت ، ریاستِ آن تیم درسانحه ی اتومبیل ، یک دست و یک پای خود را - به عکس یکدیگر - ازدست داد . درهرحال ، چوبِ خدا که صدا نداره . روزی قرآن را باز کرد تا بخواند ، اتفاقاً آیه ای آمد که فرعون ، ساحران را تهدید میکرد دست و پایشان را به عکس دیگر ببرد . او پیشِ خودش این عذاب را عذاب مهلکی دید که عملاً با آن مواجه شده بود . یاد آنهمه اعضای بریده شده از بیماران مراجعه کننده به بیمارستانش افتاد ، و کابوسی که دیگر نتوانست از آن رهایی یابد . اعضایی که می توانست فقط با اقرار به بی علمی و ناتوانی از حلش وگذشتن از مبالغ هنگفت عملِ قطع و نصب پروتزِجایگزین آن ، هیچگاه اتفاق نیفتد . او پزشک بود ومطالعه ی وسیعی درعلم پزشکی داشت ، ولی متأسفانه آنچه نداشت تعهد بود ، و تعهد همیعنی انسانیت . او درحالیکه ازخودش متنفر بود یاد مقاله ای افتاد که مربوط به زمان ناصرالدین شاه بود ، وتلاش طبیبی که با زالو توانسته بود درمدت 11روز قانقاریا را معالجه کند و پس از11روز خون در پای بیمار دوباره جاری شده بود و او به افتخارِ نجات پای یک بیمار نائل شده بود . عذاب وجدان ناشی ازیادآوریِ اینکه پزشکان قدیم، به شفا ومعالجه ی بیماران اهمیت می دادند وپزشکانی همچون او همانند تعمیرگاههای مجازاتومبیل، تعویض قطعه وعضو را سرلوحه ی خود داشتند ، تا که هم ازتوبره بخورند وهم ازآخور،هم مبلغ هنگفتی برای قطع عضودریافت کنندوهم مبلغ هنگفتی برای پروتز. او به عینه شرمساری و گناه را برخود حس میکرد . پایان کارش را هم ، اینگونه یافت که از این به بعد، باید غازش را بچراند . برادر فردِ سانحه دیده که توانسته بود به یاریِ خدا تصمیمِ درستی را بگیرد با خود اندیشید : ما مارمولک که نیستیم ما آدمیم . مارمولک است که دمِ کنده شده اش ترمیم می شود . دراین مدت ، روزی آن پزشک متعهد درخیابان ، آن سانحه دیده را دید که می دوید - جالب است که از آن سانحه فقط ردی از بخیه باقی بود - از تعجب نزدیک بود شاخ درآورَد ، همگام با دویدنش به کنارش رفت و ازاو پرسید : شما همان کسی نیستی که در مترو دچار سانحه شده بود ؟ و وقتی تأئید او را شنید از حرکت ایستاد و فقط خندید . وجدانش احساسِ خنکیِ خوبی میکرد . آن سانحه دیده که اکنون کاملا سلامت بود بدلیلِ عجله اش هیچگاه بیادش نیامد که او که این سوال را از او کرد که بود . بله او دکتربزرگ و قابل احترام و افتخار، دکتر وجدانی بود . بهمن بیدقی 98/12/2
|