شعرناب

مسخِ دورِ باطل


کاش حواسمان به همدیگر بود ما فراموشی ممتدی هستیم که یک لحظه توقف می‌کنیم و بعد دوباره فراموشکارتر از قبل به آغوش آهنین روزمرگی عادت می کنیم ما شباهنگام آنقدر خسته به خانه مان که نام دیگرش خوابگاه است می رسیم که از لمس آغوش عزیزانمان وا می مانیم...
ما مسخِ این دورِ باطل، دور شده‌ایم از آنچه بودیم و هرروز چیزی تازه ،رویاهایمان را خاکستر و امیدمان را به اتاق افسردگی تبعید می‌‌کند ما با سکوتی خسته حتی رمقی برای هق هق نداریم ما انگاری از چشم خدا هم افتاده‌ایم...
پ.ن 1:
اگر آیه‌های خسته‌ام را و سایه‌ی اندوهی که هر ثانیه قافیه‌هایم را تعقیب می‌کند دوست ندارید هنوز عقایدتان محترم است ولی بهتر است نخوانید تا در پیله‌ی امیدتان بمانید تا پروانه‌ی آرزویتان متولد شود
شاید در این اپیدمی تسلیت؛ گل تبریکی لبخندی هرچند موقتی بر چهره‌ی زندگیمان تابیده شود...
پ.ن 2:
من در اپیدمی چارفصلِ تسلیتِ سرزمینم گم شده ام و اینبار شاید کودک شعرم با موهایی سپید تا رفتنم گوژپشت بماند...
من درگیرِ ناگفته هایم یا گفته های ناشنفته غمی آشفته پشت لبخندی بزک کرده......
این حجم از نگفتن چرخه ی باطلی ست که دوباره ویروس وار اپیدمیِ سرزمینمان شده.
....
این متن با خواندن نوشته ی استادم مرتضی برزگر متولد شد لینک این مطلب در ابتدای نوشته هست...
مهناز نصیرپور


2