در آرزوی شهادت در آرزوی شهادت یک قطره ازقلبش چکید برخاک . خونین رنگ وشفاف بود طراوتی داشت که همواره میماندم به یاد بوی خوشش، مستی هوش را در پی داشت ومستیِ فکر، دیوانگی ام را و تجربه ی پاکِ یک جنون واحساس شریفِ بی دروغی ، همچون راستگوییِ کودکان پاک، مانند گل همچون لطافت معصومِ پرنیان تحریک حس عجیب و قشنگِ یک حریر، تن پوش یک پری و چشمان خیره شده به رقص بیشمار پری ها به پایکوبیِ دوست داشتنیِ یک عبادتِ دیرینه و هلهله ای که مملو ازخداست کاش میگریستم ، تا هوای وجودم تازه شود تا نرم و لطیف شوم بسان لحظه ی معراج یک شهید ولحظه ی خوشِ پایانِ انتظار لحظه ی ملاقاتِ شیرین وعزیز و بی وصفِ آن جان فدا با خدا در میانه ی غلغله ی سلام و درود و پیکر پاکی که به دوش مومنانست و روح عظیمی که به دست فرشتگان، درمیانه ی شادی وخنده های قشنگشان، به آسمان پرتاب میشود به پرتابه ای عظیم از اولین آسمان به دومین از دومین آسمان به سومین تا هفت آسمان و سکنای همیشگی اش دربهشت برین به انتهای زیبایی وصفا، که اندیشه قاصرست درکش کند ، وفکرمتوقف میشود ازادامه ی تفکرآن راه جادویی ، حتی متوقف میشود ازخیالپردازیِ آن از اینجا به بعد را ، فقط خدا میداند وبس و حس وحال عشقبازی عابدانه با معبود ، وعبادت عاشقانه با معشوقاز رموز خلقت است که حظّ آنرا عابد واقعی میداند وعاشق واقعی . لذتی که، تنها روحی عظیم، ازعهده اش برمی آید وبس. وحال قطرات اشکی که میبارد ودلی که نرم میشود و تمنایش شهادت میگردد تا اوهم بیابد آنچه را یک شهید یافت. غبطه ای که سرآمد یک حرکت شیرین است . به شیرینیِ شربت شهادت. بهمن بیدقی
|