شعرناب

در آرزوی شهادت


در آرزوی شهادت
یک قطره ازقلبش چکید برخاک . خونین رنگ وشفاف بود
طراوتی داشت که همواره میماندم به یاد
بوی خوشش، مستی هوش را در پی داشت ومستیِ فکر، دیوانگی ام را
و تجربه ی پاکِ یک جنون
واحساس شریفِ بی دروغی ، همچون راستگوییِ کودکان
پاک، مانند گل
همچون لطافت معصومِ پرنیان
تحریک حس عجیب و قشنگِ یک حریر، تن پوش یک پری
و چشمان خیره شده به رقص بیشمار پری ها به پایکوبیِ دوست داشتنیِ یک عبادتِ دیرینه
و هلهله ‌ای که مملو ازخداست
کاش میگریستم ، تا هوای وجودم تازه شود
تا نرم و لطیف شوم بسان لحظه ی معراج یک شهید
ولحظه ی خوشِ پایانِ انتظار
لحظه ی ملاقاتِ شیرین وعزیز و بی وصفِ آن جان فدا با خدا
در میانه ی غلغله ی سلام و درود
و پیکر پاکی که به دوش مومنانست
و روح عظیمی که به دست فرشتگان، درمیانه ی شادی وخنده های قشنگشان، به آسمان پرتاب می‌شود
به پرتابه ای عظیم
از اولین آسمان به دومین
از دومین آسمان به سومین
تا هفت آسمان
و سکنای همیشگی اش دربهشت برین
به انتهای زیبایی وصفا، که اندیشه قاصرست درکش کند ،
وفکرمتوقف میشود ازادامه ی تفکرآن راه جادویی ،
حتی متوقف میشود ازخیالپردازیِ آن
از اینجا به بعد را ، فقط خدا میداند وبس
و حس وحال عشقبازی عابدانه با معبود ، وعبادت عاشقانه با معشوقاز رموز خلقت است که حظّ آنرا عابد واقعی میداند وعاشق واقعی . لذتی که، تنها روحی عظیم، ازعهده اش برمی آید وبس.
وحال قطرات اشکی که میبارد ودلی که نرم میشود و تمنایش شهادت میگردد تا اوهم بیابد آنچه را یک شهید یافت. غبطه ای که سرآمد یک حرکت شیرین است . به شیرینیِ شربت شهادت.
بهمن بیدقی


1