یک بشقاب سیب قاچ شده"یک بشقاب سیب قاچ شده" باد پاییزی از کوههای پوشیده از صنوبر به پایین میتاخت و به تنه درختهای بلند و کلبههای چوبی میخورد. آفتاب پشت ابرهای زمخت قایم بود، حتی نور ماتش از شکاف ابرها به درختهای توسکا و خزه های تر نمیرسید. مه غلیظ تا بوتههای تمشک وحشی پایین آمده بود و همراه با سوز و بوی گس نم، برگ های تیره، گرد و وز کرده درختان را در بر گرفته بود. باد سوزناک و گزنده ای در لابه لای درختهای جنگل می وزید و شاخه ها از سرما به خود می پیچیدند. باد افتاده بود به جان برگها، آنها را از تنه درختهای جنگل می روفت و در شاخه ها میپیچید، زمین پر از برگ های زرد و ارغوانی بود، برگ ها سراسیمه میان سنگ ها می خزیدند و گاهی کلاغ تنهایی، در آسمان خاکستری جیغ می کشید و از مقابل تنوره باد می گریخت، باد بی قراری می کرد، به گمانم پی به درون آشفته من برده بود، نفسم به سختی بالا می آمد، انگار یک دست یخ زده گلویم را فشار میداد، از چشمهایم اشک سرازیر بود و دهانم گس و بدمزه بود، سرم گیج میرفت و تمام تنم کوفته، شل و بدون اراده بود. رختخوابم داغ شده بود و بوی تب میداد و بر سر بالینم دو چراغ دود گرفته، می سوختند. اندیشه های پریشان و بی پاسخ روحم را میآزردند، شقیقه هایم درد می گرفت و تمام سرم تیر میكشد، به این فكر میکردم که شاید توده نرم و خاكستری مغزم اقتاده در دستان کودکی بازیگوش و هر لحظه مچاله تر میشود، کاش میتوانستم كاسه سرم را باز كنم و همه آن را در بیاورم و به اعماق درههای عمیق بیندازم. سخت به خودم می پیچیدم واحساس می کردم که اتاق برایم تنگ و تاریکتر میشود. مرد ریش داری بر بالینم یک کتاب مقدس را با غلظت و دقت فراوان می خواند و زنی جوان که از زور گریه چشم هایش قرمز بود، جوشانده تلخی را به حلقم می ریخت و زیر لب با خود عهد می کرد که شب جمعه در امامزاده بی بی سكينه چند شمع روشن كند و گره مراد بر ضریح ببندد، چونکه از جیران دختر آمیرزا رسول شنیده بود که برای شفای مریض شگون دارد. آهسته آهسته چشم هایم گرم شده بود و به هم می رفت، به سقف چوبی و چراغ دستی که گوشه ای آویخته بود، نگاه میکردم، چه شب ها این چراغ، روشنایی راه مردمان زیادی بوده و بسیاری را به مقصد رسانده. کدام چراغ راه را به من نشان می دهد و از پستوی کدام صومعه نوری به من می رسد؟ صدای ترق و تروق سوختن چوب می آمد و بوی دود چوب و شلغم سوخته همه فضا را پر کرده بود، زنی گندمگون با ابروهای وسمه کشیده و موی سیاه بافته شده در درگاه اطاق نشسته بود و پك به قليان ميزد و پیرمردی که ریش های سفیدش در کنار آتش به سرخی می زد، گردی بر روی آتش پاشید که یک باره آتش زبانهای کشید و دوباره آرام گرفت، سپس تکه پوستی برداشت و چند خط که به چشمم غریب می آمد بر آن کشید و آن را با نخ بست و فوت محکمی بر آن کرد و در دست راستم محکم اش کرد. از پنجره چوبی به بیرون نگاه می کردم، به بوته های گل سرخ و غنچه هایی که به هزار امید، به انتظار باز شدن نشسته بودند، در همان نزدیکی دو مرغ سیاه جلوی یكدیگر روی شاخهای خشک آرام گرفته بودند، یكی از آنها تكش را باز كرده بود مثل اینکه كه حرف نا گفته ای در دهانش یخ بسته بود. بین همهمه و جنجال مردم، شیهه اسبها و صدای زمزمه سورچی و چرخ ارابه ها و جیغ کلاغ ها تک و تنها بودم، مثل جاشو نابلدی بودم که در قایق شكسته اش میان دریای بی انتها تک وتنها گم شده است. هوا هنوز تاریک بود، باد سرد میوزید و باران گاه گیر می بارید، سکوت عمیقی حاکم بود و مثل آن بود که دهكده و مردمش همه در خواب بودند، بی اراده به سمت جنگل راه افتادم و از دخمه چوبی ام دور شدم، از مهتاب خبری نبود و خاموشی ژرفی پهنای جنگل را فرا گرفته بود، جلوی روشنایی محو و مرموز چراغ، به نظر میآمد كه سایه های شاخهها به گرمی با هم حرف میزنند و میگذرند. به شدت می لرزیدم و به خودم می پیچیدم، صدای به هم میخوردن دندان هایم بین جیغ خفاشها و بی قراری جغدها به گوش میرسید، میان تکاپو لرزان نور چراغ، قامت بلند درختان و پیچ و تاب شاخهها، چندین بار با خودم گفتم كه چشمهایم را ببندم و بروم و بروم تا جایی که زمین به پایان برسد، به این فكر میکردم که در دنیای بزرگ هر کسی یک صورتکی بر چهره دارد و نقشی را بازی میکند تا هنگام مرگش برسد، و بعد از مرگ، در رویایی خوش و آرام یا کابوس هایی پریشان و نا تمام به سر میبرد. بیشتر از آنکه تفاوت های ادیان مرا بترساند، شباهت های آنها مرا می ترساند و از میان آن همه تعاریف تقدس شده، من فقط تنها حضور خدا را حس می کردم، خدایی تنهای تنها.... ساعت ها بی اراده در میان انبوهی جنگل به دور خودم می چرخیدم، صداي ناله مرغی از فاصله دور خاموشی جنگل را می شكست، از میان تنههای کهن و شاخه های طویل و برگهای پهن درختان عبور میکردم، سرما تمام تنم را میسوزاند از سوز سرما به تنهی افتاده و پیر توسکایی پناه بردم و در شکاف خشکیده آن مچاله شدم، از همه سیاهی ها و جنگ های خونین چند هزار ساله و مهاجرت های اجباری به این شکاف تنگ و تاریک تنه توسکا پناه آورده بودم، ایا زمین پهنای کافی برای خواستهها و آرزوهای همه را ندارد؟ صبح شده بود، تمام شب را در شکاف تنه توسکا به این فکر می کردم که بشریت، سال های درازی را در دامان طبیعت گذرانده است، جنگل را نفس کشیده، آرامش گل را حس كرده، زير شاخه درختان خوابيده، شبهاي مهتاب به آسمان نگاه كرده و صبح زود از آواز پرندگان بيدار شده است و عشق سر آغاز این سلوک بوده است. و حال چه شده است که در کاخ های ملکوانه و افکار متمدنانه اولین احتیاج بشر را از این قانون خارج کرده است؟ به آرامی و کشان کشان را افتادم و از شیب تند دره پایین رفتم. يك سگ گله از دور پارس میكرد و صداي زنی که لچک سبز با گل و بته زرد و قرمز به سر داشت و بچه اش را به پشتش بسته بود، میآمد كه میگفت: بدری.... بدری هو...... مه غلیظ بود، در پایین دره، مردی لاغر اندام که کلاه نمدی به سر داشت و مو و ریش بلندش یکی در میان سفید شده بودند، با اینکه چند قدم جلوتر از نوک تفنگش را بیشتر نمی توانست ببیند، انگشت پینه بسته اش را با آب دهانش خیس کرد و دور نشانه تفنگش کشید، قنداق را در کتفش محکم کرد، چشم چپش را کور کرد و با چشم راستش به جلو نشانه رفت، تیر به سنگی کمانه کرد و زوزه سختی کشید و دود آبی رنگی از سر تنفگش بیرون آمد و در هوا پخش شد، اسب مرد با شیهه ای بلند بی قراری کرد و سم بر زمین کوبید، افسار کهنه و چرکین اسب را گرفت و با نوازشهای پی در پی سعی داشت آرامش کند. شاید نوازش پهنای دستی پینه بسته ای بتواند به همه آشفتگیهای من پایان دهد. به گورستان که رسیدم، جوانکی با پیشانی فراخ، نگاه های نجیب و گیرا همراه با مو و ریش بلند که تا جناغ سینه اش پایین آمده بود و شکوه مردانهای به او داده بود، با صدای دورگه ای در حالی که ریشش را شانه میکرد، گفت: اوضاع آرام است مثل آرامش گورستان. هول هولکی خودم را به آتشی که روشن کرده بود، رساندم، چند گنجشک بی نوا روی آتش چزانده میشدند و دود آبی آتش در فضای ارغوانی جنگل پیچ و تاب می خورد و بالا می رفت، گلهای قرمز آتش تبدیل به خاکسترِ می شدند و در کشمکش باد محو میشدند، حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش، پوک و خا کستر شده اند و به یک فوت بند هستند. به دیواره کنده خشکیده که حتی یک برگ سبز نداشت لم دادم، چشم هایم را روی هم گذاشتم، درد در کاسه سرم میپیچید و چشم که باز کردم دیدم آسمان به یک طرف کج شده است و درختان نزدیک است سرنگون بشوند. جوانک چپق و کیسه توتونش را بیرون آورد و کیفور بود، خطوط صورتش از خنده زورکی باز شده بود و با صدای نارس چیزی میگفت، که از آن همه حرف زدنش فقط توانستم بالا و پایین رفتن برجستگی زیر گلویش را ببینم. شب تاریك و جگر خراش بود، باران سقف شیروانی چوبی را شلاق میزد، سه یا شایدم چهار روز بود که می بارید، شایدم هفته ها و ماهها، نمیدانم. قوری بند زدهای روی سماوری حلبی الم شنگهای به پا کرده بود و پیرهزنی خنزر پنزری با گیس سفید بافته و دست های چروکیده، روغن بد بویی را بپیشانی ام می مالید و زیر لب زمزمهای کرد و كرك گيسم را به ملا رمضان شکور كه در همین نزدیکی زمین های زیادی به نامش بود، داد. ملا رمضان شکور نعل در آتش گذاشت و سه تومان از آن زن گرفت و رفت. آسمان خشمگین، با غرش ابرهای زمخت، قامت خستهی پنجره چوبی را میشست. افكار پریشان و بریده بریده به مانند پرده هایی وحشت زده درون سرم می چرخیدند، عرق سردی از تنم سرازیر بود و سایه های وحشتناک مرا احاطه کرده بودند، ترس تمام وجودم را گرفته بود و به درون خودم مچاله می شدم چشمهایم را به هم می فشردم ولی خوابم نمیبرد، کابوس های سیاه و ملال انگیز از جلو چشمم آزادانه محو و دوباره پدیدار می شدند. كابوسهایی نامفهموم که، در عین حال به من خیلی نزدیک و خیلی دور بودند، کاری نمی توانستم بکنم و فقط به آنها مات نگاه می كردم. انگار روی ریسمان باریكی راه میرفتم، ذهنم پر شده بود از چشم های قرمز و خشمگینی كه از هر طرف به من نگاه می كردند، تمام شب احساس می کردم که پیرمردی با صورت سرخ و سری كچل در حالی که سیگاری را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته است، با قیافه احمقانه و خنده های تحقیر آمیز که پشت آن دندانهایش برق میزند، به من نگاه می كند. بوی صبح می آمد، شبی پر از کابوس و اندیشههای بیپاسخ به انتها رسیده بود، مهتاب بالا آمده بود و ستاره هاي كوچک از ته آسمان سوسو ميزدند. رنگ شیری صبح بر قاب کبود آسمان هنوز نشست نکرده بود و ماه با هزار عشوه وناز هنوز در چشم سیاه آسمان دلفریبی میکرد و ستاره های زیبا دزدانه از لابه لای قامت درختان به پهنای گلهای نیلوفر چشم دوخته بودند. سپیدی صبح آرام آرام خواب ناز درختان را نوازش میکرد و پیش می آمد، خروس ها به بانگ آمده بودند و نفس ملایم صبح پرندگان را بیدار کرده بود. هوا گرم تر شده بود، حالا کم کم آفتاب بامداد پاییزی خودش را نمایان می کرد. سوسوی آفتاب از شکاف ابرها و لابه لای شاخه ها به چشم میرسید. از مه غلیظ خبری نبود. هرم ولرم آفتاب از از لابه لای چادر برگی پهن درختان خودش را به جلوی پنجره رسانیده بود و برگهای پهن درختان گنده و کهن، زیر نوازش گرم آفتاب لم داده بودند و پخش و پرا بودند و شاخه های آنها هر کدام به یک سویی امتداد داشتند. چمن نمناک سراسر زمین را پوشیده بود و بوی برگ های نم خورده بوته های تمشک وحشی به مشام میرسید. زمزمة آهسته ای از گلوي تازه گنجشك هایی که روی لبه چوبی شیروانی لانه کرده بودند، به گوش میرسید و کنار حوض چهار گوش که تمام سطحش از نیلوفر های آبی پوشیده بود، دو گنجشک سینه قرمز نشسته بودند، یكی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد و سرش را بالا میگرفت، دیگری، پهلوی او آرمیده بود. برگ روی برگ، گل بغل گل خوابیده بود، حضور خدا را در میان پهنای تک تک برگ های درختان حس می کردم. نم باران از میان انگشتان پهن درختان بر روی گونههای پرخون کوکب میچکید، در میان تاریکی راه، سایه آمدن کسی را حس کردم، کسی که باغ در تجلی نور آمدنش، بزک کرده بود و غنچههای شاداب و نیمه باز بر ساقه خدنگ و استوارشان در باغچه جلو ايوان آرام گرفته بودند و گلبرگ های پهن و سفید آنها با رگه های قرمز و لبه های برگشته نازخندی بر لب داشتند و جلوه به باغچه می فروختند. در روشنایی پرتو آمدنش، همهِی اوهام خود را فراموش کردم و در سایه عظمت و شکوهش به آرامش رسیدم، شاید خدا به دیدارم آمده است، دیداری که سراسر به عشق آمیخته شده بود و جان تازه ای به کالبد پژمرده ام داده بود و پایانی بر رنج های بی پایان بود. عشقی نزدیک، صادقانه و ملموستر که در سایه مهرش میتوان همه تناقضها را تاب آورد و پاسخی برای همهی سوال های بی پاسخ دارد. کورمال کورمال جلو می آمد قوز کرده بود و دست هایش را به زانواش گرفته بود، از نور چراغ که گذشت فهمیدم مادرم است، با یک بشقاب سیب قاچ شده... پاییز 98 نوراله قنبرزهی
|