این داستان نیست ، واقعیت دارداین داستان نیست ، واقعیت دارد آنجا که از ما دور هم نیست . در آن نقطه تاریک ، آری آن زن و مرد را میگویم و آن بچه که از درد گرسنگی می گرید . در آن دخمه ی تاریک که بدنهایشان به زحمت در آن، جا شده، درهم لولیده اند. نزدیک که شَوی، صدای ناله مانندِ ضعیفی از آنان به گوش میرسد. می دانی ؟ روزهاست که جز قرص نان و آب جوشی که با شکر شیرینش کرده اند ، نخورده اند. مرد سر را به زیرافکنده، صورتش ناپیداست. اگر حرفی هم بزند، صدای لرزانش قصه ی درد می گوید، از روزهای وحشتناک ، ازشب های هولناک ، از بی عدالتی ها، از ستمها . بله بی عدالتی ها و ستمها ، مگر چشم بستن دیگران براین فجایع و ادا واطوار دائم السعی بودن، جز سیرصعودی مال واموال مشتی مفت خور وسیرقهقرایی عده کثیری به فقروفلاکت کشانده شده، چیز دیگری درپی دارد؟ یه مشت قول وقرارِ آن هم سایه ی بد ودنبال نخودسیاه فرستادنش که نشد کار. به قول قدیمی ها: اینها که برای فاط مه تٌمبون نمیشه. مرد ، دیگرنمی خواست چیزی بگوید، هیچی . زن وشوهر منتظرو گوش به زنگ یک اتفاق، یک رؤیا بودند . بدی اش این بود که در آن شرایط وانفسا اینقدر فکر مغشوشه که حتی نمیشه درخواب هم رؤیای شیرین دید . نهایتِ شیرینیِ زندگی فقط باعثش همان شِکَره ، آنهم در آبجوش . خودشان که آنچه را که درزندگی بیش از همه چیز دیگر آموخته بودند، صبر بود وصبر، ولی گریه های بی تابانه ی کودکشان را چه میکردند؟ شب چگونه میتوانست آن گریه های دلخراش را بشنود وبی تفاوت باشد؟ آن مرد، بی غیرت نبود . هر روز هم بدنبال کار میرفت از صبح تا به شب ، اما کار یک روز بود و چند روز نبود . در کنار آن میدان لعنتی ، پر از بیکاره ی جویای کاربود و اندک کاری که رخ مینمود فی الفورمحو میشد وبقیه اش فقط انتظار بود و انتظار... و امید. سکوت هولناکی فضای آلونکشان را پر کرد. انگار بچه نیز از شدت بیتابی غش کرد. خانم کم سن و سالش همچنان خاموش بود. ای وای خدای من، معنای شرم و حیا را ازنزدیک دیدم و مثل مارگزیده ای به خود پیچیدم. درآن دخمه هیچ نداشتند جز چند پتوی فرسوده و مشتی خِرت و پِرت کهنه و لباسهای تنشان . بدجوری گریه ام گرفت. به هربدبختی بود در کنار هم، شب را گذراندند و صبح شد. مرد آماده شد که مثل همیشه بدنبال کار رود. همسرِ روزه اش به هنگام خداحافظی از او خواست نانی بخرد و درصورت امکان ، چیزی که با آن نان بخورند تا شاید جانی بگیرند . مرد هم چَشمی گفت و خداحافظی کرد. وقتیکه به کوچه گام نهاد، دستهای لرزان آن جوان در جیبش بسیاردنبال پول گشت، به امیدی که شاید در میانه ی آنهمه جیب، درکنج سوراخی ازآن جیبها، سکه ای بیابد ولی نشد که نشد. شرمنگی بر تمام وجودش مستولی شد . بدنش ، لرزشی را برخود حس کرد و هیکل رعنایش بمانند کهنسالان خمید. مثل همیشه درغوغای شهر به دنبال کار رفت . باگذران روز،درحالیکه دلش مثل سیروسرکه میجوشیدهرچند دقیقه یکبار،مضطربانه به آسمان مینگریست انگارنگاه ملتمسش، ازخورشیدمیخواست که نرود وبمانَد تا شاید او را هم که درخیل کارگرانِ آماده به کار در دل، تمنای کارداشت را با خود ببرند تا پولی بدست آورَد ، برای گذرانِ زندگی . چشمان ملتمسش از لحظات، می خواستند تا بایستند . ولی نه خورشید ایستاد و نه لحظات . هوا تاریک وتاریکترمیشد و امیدش کمتروکمتر. تمنای پولِ گذران خرجی خانه، به گذران آنروز، راضی شد و ازگذران آنروز نیز در نهایت، به پولی جهت خرید اندک خواسته ی همسرِ بی توقعش . قولی که به همسرش داده بود و حال میدید که توان تهیه همان حداقل را هم ندارد. چون کبوتران بال و پرکنده، به این سو و آنسو می پرید . اما پس ازآن تمنای کار- کاملاً ناامید -هرچه به خود فشار آورد پولی طلب کند، نتوانست که نتوانست . غرورش، آبرویش، حیای آسمانیش اجازه نمیداد. صحنه ی حقیقی، ولی ناباورانه زندگی ، پیش آمد. آن موضوع ناب که اثری هنری را بیافریند و آن تراژدی، که اشک را به سان باران از چشمها بباراند. آنچه را که درون دل را به گونهای خالی کند که فقط آه بماند و خدا وعشق، اینجای ماجراست. وقتی با انتهای شرمندگی وارد خانه شد، همسر آسمانیش وقتی دستان خالی شوهررا با یک نظر، برق آسا دید، آن نظر را طولانی نکرد تا بیش از وزن یک کوه شرمندگی، باری نشود. چون میدانست شوهرش به جای بار زندگیِ تازه آغاز شده شان ، باری از شرمندگی را به دوش می کشد ، وزن یک پَر، صحبت همسرش پشت او را بگونه ای میشکند که حتی ممکنست سکته ای را بدنبال داشته باشد. درحالیکه شوهر، سر به زیرافکنده بود ، زن ، تنها با لبخندی محترمانه بر لبان زیبایش و با آن نوای دل انگیز و رویایی اش به او خسته نباشید گفت و طوری رفتار کرد که انگار آقای خانه آش نان سفارش شده اش را فراموش کرده که بخرد . حسی غریب میگفت که این انتهای صبرشوهرش است ، صبری که با یک رفتار ناموزون می شکند و صاحبش را به دیار نیستی می کشانَد. اما مرددر افکارش به صدای خنده ی مستانه ی آن زن جوانی فکر میکرد که چند ساعت قبل، بلند بلند به دوستش، گوشه ای از داستان زندگیش را با تمسخر تعریف میکرد که شوهرش چون نتوانسته بود ماشین آخرین سیستمی که او خواسته بود را بخرد، از او طلاق گرفته بود. ضمناً یادش آمد: آنها را که سوار بر بهترین ماشین ها - در آن روز تلخ - از کنارش گذشتند و حتی نگاهشان را ازاو دریغ کردند وغرق دنیایشان بودند ، وحتی آن بچهها ، که برای خرید اسباب بازی هایشان از هر گونه بی احترامی به بزرگترهایشان دریغ نکردند . اگرچه آن بچه ها هم از همان بزرگترهایشان، آموخته بودند. بهمن بیدقی
|