شعرناب

حباب ، میترکد

حباب ، میترکد
با یک ماشین آخرین سیستم - دیوانه وار- در اتوبان، رانندگی می کرد. صدای موسیقی، همه اطرافش را پر کرده بود . آنها که او را می دیدند همه جور شک و گمان در مغزشان تلنبار میشد : مستی ، استفاده از روانگردان ، دیوانگی ، ... چه و چه و چه .
با سرعتی عجیب، وارد یک خروجی شد، شعاع قوس مسیر کمترازآن بود که آن سرعت را جوابگو باشد با برخورد به گاردریل، ماشین به بیرون پرتاب شد و لحظه بعد ماشین چند میلیاردی به پاره آهنی تبدیل گشته بود و فرامرز، به تکه گوشتی بی حرکت و بی حس.
ماشین ها بودند که یکی پس از دیگری ترمز می کردند ، عده ای می رفتند و عده میماندند.
زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد، یک نفر تلفن همراه را که به بیرون پرت شده بود برداشت تا جواب دهد صدای مضطربی فرامرز را طلب میکرد و درحالیکه فکر میکرد گوشی به دست دوست فرامرز است اصرار داشت که با فرامرز صحبت کند . وقتی که ناشناس به او گفت که فرامرز پشت فرمان است و درحال عبورازبزرگراه، و به او گفت که تلفن را به حالت آیفون گذاشته تا فرامرز بشنود، تماس گیرنده پر از عجله و بدون اینکه منتظر صحبت فرامرز شود شروع کرد به صحبت کردن ، بسرعت و پر از استرس :
- فرامرز خان سریع خودت را به خانه برسان، خانه تان... پدر و مادرت…
غریبه عابر گفت : خانه تان چه ؟... پدر و مادر ، چه ؟…
تماس گیرنده ازشدت عجله، صدای اورا نشناخت ودرچند کلمه گفت: آتش... آتش...سوختند وبغض امانش را برید و دیگر نتوانست و گوشی را قطع کرد بی آنکه بداند برای فرامرز چه اتفاقی افتاده.
تکرار صحبت های مکالمه ، باری از عذاب را، ناشی از شنیدن حادثه ای فجیع، در وجود فرامرز پیچاند در حالی که تنها توان شنیدن داشت ولاغیر، هیچ کاری از او بر نمی‌آمد جز تحمل درد حادثه و بی دردی و فلج اندام.
درد شنیدن فاجعه.
لحظه ای در میان روحی که داشت درد می کشید ، یاد خانه شان افتاد که دو روز قبل میلیاردها ثروتشان به سرقت رفته بود
عجیب به نظرمیرسید، ظرف دو روز،همه زندگی یک خانواده که ثمره عمرشان بود مثل دود ازبین رفت و این فاصله ی همه چیز تا هیچ چیز، تنها دو روز بطول انجامید.
بهمن بیدقی


1