شعرناب

رُمان سرنوشت جهان(1)

بسم الله الرحمن الرحیم
بخش نخست: یکی شدن
بهارِ مزارشریف
بهار، بهاری که بعد از انتظار می آید، آن هم در زادگاهت، در سرزمینی که روحت به آن گرایش دارد، در آن جا که بوی پدرِ صالحت را به جانت می بخشد، زیباست. دلارا ست. عاشقانه است.
می شنوی؟ یعنی عاشقانه یعنی با تمام وجودت گوش می دهی؟ دوباره به این عاشقانه، دل بسپار:
" بیا بریم به مزار، ملا محمدجان! سیرِ گلِ لاله زار، ملامحمدجان! "
عزت الله، سه روز دیگر هم فرصت دارد تا باز هم در شهری که دوستش دارد، نفس بکشد و به پرواز کبوتران چابکی دل بسپارد که در عین عشق شان به پرواز، وفادارند و اهل بازگشت به آشیان مهربان شان.
عزت الله، سه روز دیگر هم فرصت دارد تا باز هم بر مزار پدر بنشیند و گرد و غبار دلش را که ناشی است از دلتنگی در آن همه سال که از آخرین نگاه پدر می گذرد، تسکین دهد.
دیگر، آخرین لبخند پدر را نمی تواند بخوبی به یاد بیاورد بس که خاطرات گُنگ سال های خوشِ گذشته را بازآفرینی کرده است. دیگر شک می کند که آیا اصلا آن لبخندهای سال های خوشِ گذشته، واقعیت داشته اند یا تنها برای تسلای دلِ دلتنگِ کودکی یتیم و اینک جوانی دلتنگِ پدر، به تجسم در می آمده اند.
باد گوارایی می وزد و بارانِ نم نم و آفتابِ نیمه، نخستین هفته ی بهار را بهاری تر کرده اند و شکوفه ها، شکوفه های قشنگ رنگارنگ، بر این جای و آن جای و هرجایِ این شهر زیبای باستانی، نوروزِ دل افروز را برجسته و برجسته تر می کنند.
عزت الله پس از گشتی جانانه در شهر، به اطراف می رود از سپیده دم تا دم دمای ستاره سار.
بهار، این بار، برایش بهاری دیگر است.
دشتِ شادیان، میزبان لبخندهاست و در این میان، این جوان هم هست که سلام گرمش بوی خداحافظی صمیمانه ای دارد و خداحافظی صمیمانه اش بوی بازگشتی مهرآفرین که این آمدن ها و رفتن ها، رسم زندگی است. دشت شادیان و شادی های ژرفِ گل های سرخ شقایقش و آن سوتر در شهر، در بارگاه، کبوترهای سفیدی که راز عاشقی در سینه دارند و پرچمی با پارچه های سبز که برافراشته می شود به نشان همه ی خوبی ها.
پرچم سبز، کبوتر سفید، شقایق سرخ: اتحادی عاشقانه.
گل های سرخ شقایق انگار در کنار هم ترانه ی آن دختر عاشقی را می خوانند که برای رسیدن به دلبرش، به دیدارِ دلدارِ همه ی دل ها می رود و دعایش را، زمان به زمان و شهر به شهر، دلداده های دیگر هم می خوانند.
سرودی را که دلداده های دیگر، زمان به زمان و شهر به شهر می خوانند، چگونه شقایق های عاشق پیشه ی دشت شادیان به زمزمه ننشینند یا برنخیزند؟ شقایق های عاشق پیشه ای که شاید بلکه حتما خودشان الهامبخشِ دختر دعاگو بوده اند و این دعا باقی ماند با همان واژه های ساده ی نیمه شاعرانه و با همان روح پاک تمام شاعرانه اش تا عاشقان در همه ی زمان ها، زمزمه اش کنند.
عاشقان با شقایق های دشت شادیان، همنوا می شوند:
" بیا بریم به مزار، ملا محمدجان! / سیرِ گلِ لاله زار، ملامحمدجان! /
سرِ کوهِ بلند، فریاد کردم / علی، شیر خدا، را یاد کردم/
دلِ ناشادِ ما را شاد گردان/ علی، شیر خدا! ای شاه مردان!/
علی، شیر خدا! دردم دوا کن/ مناجات مرا پیش خدا کن/
چراغ آسمان، نذر دل تو/ به هر جا عاشق است، دردش دواکن/
نظرگاه گر رَویم با هم نگارا! / بگیرم دامنِ شیرِ خدا را/
بگیرم تا خدا، رحمش بیاید نهیم بر چشم خود، قفل طلا را
بیا بریم به مزار، ملا محمدجان!/ سیرِ گلِ لاله زار، ملامحمدجان! "/
جوان، زمزمه کنان، از دشت شادیان به سوی رود، به سوی دریای شمالی می رود تا دل بسپارد به آوای آب، و از دشت تا دریا، سراسر عاشقانه، عاشقی را سر دهد و سپس با توشه ای پُر، برگردد از آوای آب و سیرِ گلِ لاله زار تا بارگاهِ پر از کبوتران سپید.
ژَنده بالا، همان پرچم دارای پارچه های سبز، وقتی در میله ی گل سرخ، در جشن گل شقایق، برافراشته می شود، کبوتران دل های سپید را می بینی که با کبوتران سپید بارگاه به پرواز در می آیند و لبخند و اشک را
می بینی که با هم آشتی می کنند.
عید نوروز در شریف ترین مزارِ کشور، چندی پیش، آغاز شده و اکنون هفت روز از آن گذشته است به شادابی و شادکامی و دیدار نزدیکان و یادکردن از درگذشتگان، و عزت الله – که در قدم قدمِ خاکِ این شهر، زندگی را دیده است- اینک همه ی خاطره های بیست و سه ساله ی زندگی اش را در خیابان ها، شاخسارها، نوای مرغکان، ترنّمِ آب و هرچه زیبایی است، بازپروری می کند و گل های زندگی اش را دسته دسته کنار هم
می چیند. عزت الله در این سه روزِ عاشقانه ی بهاری، تا جایی که ممکن بود، با گل های بوستان ها و کنارگذرها و هرجایی که گلی داشت و عاشقانه ای، و با مرغکانِ سرخوشی که در این شهرِ عاشقانه، سرگشته میان آسمان و زمین هستند و با لحظه لحظه ی وزشِ پیام آورانه ی نسیم و با شادی و رنج و رنج و شادیِ مردم شهر و دیار دوشت داشتنی اش زندگی کرد و عاشقانه، عاشقی را در آغوش گرفت آن طور که بارانِ بهار، زمینِ چشم انتظار را در آغوش می گیرد؛ و آماده شد برای سفر؛ برای سفری که آینده اش را صدا می زد و او با شادمانیِ برخاسته از امید و البته با غمی عمیق که همزادِ شادی اش بود، دعوتِ آینده را می پذیرفت.
قسمتی از رمان سرنوشت جهان- اثر محمدعلی رضاپور


1