شعرناب

عصمت 2

عصمت که گویی دو سه روزیست محمدعلی را زیر چشمی میپاید
، میگوید: سلام ارباب
محمدعلی میپرسد: پول را به آن زن دادی
، عصمت میگوید: بله آقا، جانتان سلامت، خیلی تشکر کرد
گفت فردا خدمت میرسه
، محمدعلی لبخند رضایت آمیزی میزند، عصمت هم به او لبخند میزند و دور میشود
محمدعلی به راه رفتن دختر خیره میشود
و با خود فکر میکند، او چقدر جذاب است
، بر خلاف ملوک
، زن دلبری است..
فردا صبح، محمدعلی به یکی از مباشران میگوید
:شما علی نقی برزگر را میشناسید
رعیت ماست؟
، آنها میگویند، رعیت ماست ولی سه سالست که فلج شده
و زن و دخترش برای چایکاری می آیند
گاهی هم برای بیجارکاری(شالیکاری) به حسین آباد میروند
محمدعلی ازینکه پدر دخترک خانه نشین شده دلش
میسوزد..
ظهر بعد از ناهار وقتی در باغهای کنار کارخانه قدم میزند و از طبیعت زیبای کوهپایه لذت میبرد
، عصمت را میبیند
، به سرعت خودش را به او میرساند
عصمت هم که دیگر ارباب او را شناخته
با خوشحالی رضایتباری به محمدعلی سلام میگوید
محمدعلی از او میپرسد :
چندتا بچه داری
؟
عصمت با خنده پاسخ میدهد:شوهر نکردم آقا
،محمدعلی لبخندی میزند و میگوید: حال آقات چطوره
عصمت میگوید: بد نیست، شکر خدا
و اجازه میگیرد و دور میشود..
محمدعلی زیر لب میگوید:
کیجا، کیجا
، چیزی در دل محمدعلی بود
یک حال تازه و آزاردهنده اما خوشایند
با حس رقت انگیزی به خودش فکر میکند
و ملوک و منیزه و محمدحسین را از خاطر میگذارند
..
او احساس میکرد سرخوشست
حالتی شبیه مستی
، حالتی ‌شبیه حسی که فقط در زمان کودکیش تجربه کرده بود و سالهاست گویا دیگر ازآن حس خبری نیست
شب، قبل اینکه چراغ را خاموش کند
، به صندوقچه ی اشرفی هایش نگاهی می اندازد
چند سکه را جدا میکند و در جیب کتش میگذارد
فردا صبح آدرس خانه ی برزگر را میگیرد و تنها
به دهات میرود..
در میزند
پیرزنی در را باز میکند
گویی محمدعلی را نمیشناسد
،به زبان گیلکی میپرسد چه کار داری
محمدعلی میگوید
پسر ارباب قادرزاده هستم با علی نقی کار دارم..
زن به زبان گیلکی او را دعا میکند و به داخل تعارف میکند
، بعد از گفت و گوی محمدعلی با مرد،
سکه ها را که داخل کیسه ی مخملی بود از جیبش در آورد و زیر تشک برزه گر میگذارد و خداحافظی میکند و میرود...
چهار ماه بعد
سه خواهر محمدعلی در منزل ملوک
:ملوک جان برگرد
تو را به روح مادرت برگرد
امروز یکی حاملست
فردا میشه دو تا، سه تا
دیگه نمیتونه طلاقش بده ها..
و خواهر کوچک محمدعلی میگوید: به بهانه ی عروسی من
برگرد، آخر همین ماه
و دیگه به رشت نیا
محمدعلی تورو میخواد
رعیت زاده ، خامش کرده
، میدونی که تو چه ارج و قربی پیش خاندان قادرزاده داری
برگرد ، من اون دخترو میارم برای ...
در راه بازگشت به رودسر
خواهرهای محمدعلی از سادگی و بی ادعایی ملوک میگویند
و فکر میکنند اگر دختر رحیمف بزرگ با آن ثروت افسانه ای طلاقش را بگیرد، چه به روز برادر اغفال شده شان می آید
و میروند که محمدعلی را مجبور کنند عصمت را طلاق دهد و خبر بارداری سوم ملوک را به او بدهند..
هشت ماه بعد:
در باز میشود
، عصمت با یک بقچه و یک نوزاد در آغوشش بیرون می آید
محمدعلی با اندوهی عمیق به دخترش نگاه میکند و با لحنی آمرانه و سرد و جدی میگوید:
، هر وقت کاری داشتی به اکبری بگو
اکبری هر ماه برات پول میاره،
از بابت خورد و خوراک خیالت راحت باشه
، به اکبری گفتم یه خونه تو شهر برات آمده کنه
، هرهفته بچه رو میارن من ببینم
یکی از رعیتها دوان دوان وارد میشود و به گیلکی میگوید:
حاج آقا آمدن..
محمدعلی میگوید:
زودتر برو
... برو .
1387
#عصمت
#داستان کوتاه
#قسمت پایانی


5