شعرناب

به همین سادگی

قطرات خون رو از دستم میشستم.مثل جوهر رنگی داخل اب گرم حل میشد داخل دستشور گرداب درست شده بود و همه ی اثر سرخ خون رو فرومیبرد.با قدرت و سرعت مایع دستشویی رو تو دستم خالی میکردم که بتونم دستامو از شر این لکه ها خلاص کنم و دستام بوی زهم ماهی رو به خودش نگیره.جسد ماهی تکه تکه شده رو سنگ اشپزخونه پخش و پلا بود بوی ماهی خونه رو پر کرده بود.داشتم به این فکر میکردم چطور از شر این بو خلاص بشم و دستامو با دستمال خشک میکردم.
چشمهای ماهی رو نگاه کردم یه فحش دادن خاصی تو چشماش بود.انگار میگفت میمردی منو نمیخوردی؟
با این جمله که من نمیخوردم یکی دیگه میخورد و یا من که صیدش نکردم خودمو توجیه کردم و کله شو انداختم داخل پلاستیک تا بزارم برای گربه ها واسه خودشون عروسی بگیرن.
تو این وضع اقتصادی غنیمته بازم.چند تا حیوون سیر میشن و حسابی به خودم تلقین کردم که همه چی آرومه من خیلی قهرمانم هستم برای خودم.
تمیزکاری اثار جرم که تموم شد تازه غصه ام گرفت اخه با این ماهی چی بپزم؟چقدر ما زنها گناه داریم.بشور بپز بروب.شبیه کنیز حاج باقر داشتم تو دلم غرغر میکردم.دلو زدم به دریا و گفتم سوخاریش میکنم وقتی ماهی در حال جز ولیز کردن بود .رفتم داخل اتاق و لباسمو عوض کردم.این لباس و دیگه باید معدوم کنم بوی ماهی تار و پودشم گرفته.موهای اشفته ام تو صورتم ریخته بود مقابل اینه ایستادم و موهامو شونه کردم.چشمم دنبال وسایل ارایشم میگشت رو میز .سر و وضعمو مرتب کردم و به ساعت نگاه کردم.ساعت 14:05 هنوز زمان داشتم.یه دفعه یاد ماهی ها افتادم که دارن تو روغن غرق میشن و با عجله رفتم سراغ اجاق گاز.نفس راحت کشیدم نسوخته بود .شعله ی گاز رو کم کردم تا سرد نشه.ماهی یخیده خیلی بدمزه است.خسته ازکار رو مبل افتادم و به تلویزیون خیره شدم.خودمو اماده کردم برای نق نق کردن که بیاد و رو سرش خراب بشم و بتکونمش این همه کار رو سرم ریخته.کلید انداخت و در باز شد.من نیم خیز شدم برای ایستادن هنوز داخل نیومده بود که عطرش بدو بدو اومد تو خونه.ایستادم و خیره شدم به در خسته بود ولی میخندید .گفت سلام عزیزم
دلم رفت راستی اصلا خستگی یعنی چی
به سمتش رفتم و بغلش کردم
خسته نباشی
سلامت باشی
صدای قلبش هیپنوتیزمم کرد .ای جادوگر
دست و صورتشو شست و سر میز نشست
با هر لقمه غذا من یک درجه خوشحال تر میشدم.هنوز خیره نگاهش میکردم.همیشه همینطوره .مرهم تمام زخمها و درد ها و خستگی هام.فقط یک لبخند.
غذاشو خورد میز رو جمع کردم نشست پای تلویزیون و من هنوز ظرفها رو نشسته کنارش نشستم و بهش تکیه کردم.
صورتمو برگردوندم و گفتم :میدونی خیلی دوستت دارم
گفت:نههه جدی میگی؟
گفتم :اره بی مزه
شونه مو فشار داد و گفت منم خییلی دوستت دارم.
همینقدر راحت و زیبا یادمون رفت
اون خستگی کار بیرون و من خستگی کار منزل.
شعله


1