شعرناب

چند راهۀ انتخاب

چند راهۀ انتخاب
نزدیک ظهربود . پادشاه بزرگ ! ازخواب سنگین و پرغفلتش بیدارشد . مثل همه بیدارشدنهایش ، تلخ و عصبانی ، ترش رو و بی حوصله. وقتی همسر زیبایش را کنارخود ندید، او را به فریاد خواند. نبودنش را بهانه ای کرد تا لغات ناپسند را چاشنی اخلاق زشتش کند و نثار همسرش نمایند.
همسرش خیلی سریع خودش را به او رسانید و با لبخندی نمکین دلیل نعره هایش را جویا شد.
شاه، فقط گفت: اینجایی؟ و خاموش شد وانگار که ساعتها در خواب ، خوابی سنگین دیده و درخواب ، با موضوعی مهم کلنجار رفته ، پشت سرهم بهانه گرفت و بهانه گرفت تا از کاخ خارج شد و همسرش هاج و واج از این همه کمبود شعوردراعمال ، مات ومبهوت به درب خروجی خیره ماند وبرای هزارمین بار از مغزش سوال کرد که این شخص با این همه کمالات !برای چه شاه شده و برای هزارمین بار با علامت سوالی بزرگ مواجه گشت و نرم و آرام دنبال کار خود رفت و برای هزارمین بار بی تفاوت، از شوهرش گذشت.
شاه که برگشت، لبخند میزد و بی مقدمه به همسرش گفت که معضل زندگیشان را حل نموده.
دل همسرش هُرّی ریخت و توی دلش خالی شد. سوال بزرگی مغزش را پر کرد : شوهرش تا حالا کدام معضل را حل کرده که این دومینش باشد ؟
با لکنتی پرمعنا پرسید : کدام معضل ؟
سوالی که آنقدرها هم میلی به شنیدن جوابش نداشت ، چون میدانست آنقدرکه به دل شکستن علاقه داشت به دل بدست آوردن علاقه ای نشان نمیداد . برای خودش کنسانتره ای شده بود از اخلاقیات بد بو.
قدیمترها یادش آمد.این طور نبود ، وقتی که تازه ازدواج کرده بودند به نظر می رسید که در زندگیشان عشق است که حرف اول را می‌زند، ولی دنیا با او چنان کرده بود که آرام آرام اخلاقیات با ارزشش در مال مفت و بادآورده حل شده بود و اخلاقیات پلید سردرآورده بودند و عجیب بود که متکبرانه اینهمه به قهقرا رفتن را باور نداشت و وقتی کنار همسرش قرارمیگرفت ، زندگی دیو و پری در اذهان مجسم میشد.
شاه درجواب سوال همسرش گفت : باید قبول کنی که ده سال تحمل برای پسردارشدن و تلاش برای تولد یک جانشین برای این مرز و بوم، وقت کمی نیست. نمیتوانی دیگر، زور که نیست، و با نیشخندی ادامه داد : من هم که اهل زورگفتن نیستم و پوزخندی زد طوریکه دل نازک همسرش ریش شد و با اضطراب از شوهرش پرسید چکار کردی؟
گفت: راه دیگری سراغ داشتی ؟ زن دیگری گرفتم.
یکباره انگار دنیا برسرملکه ی زیبا خراب شد.چشمانش سیاهی رفت وسرش گیج رفت وبی حال بر روی تختی که بر روی آن نشسته بودند افتاد.
شاه کمی هول شد وانگار که به خودشناسی رسیده باشد، با خودش گفت : عجب بی شعورم ، آخر چیز به این مهمی را اینگونه میگویند ؟
ولی ازآنجا که به ثمره گریزچندسالشه اش ازخدا، دلش سیاه شده بود خیلی زود بروجدان تحلیل رفتنه اش فائق آمد و دنبال کار خودش رفت و همسرش را تنها گذاشت.
نُه ماه و اندی بعد .بچه ای که از زن جدیدش بدنیا آمد دنیا را برسرشاه خراب کرد. چشمانش سیاهی رفت سرش گیج رفت و بی‌حال روی تختی که بر روی آن نشسته بود افتاد. بچه، دختر بود.
گیرداده بود دیگه . بچه بعد نیز دخترشد . بچه بعد هم دختر. دختر، دختر، . باعصبانیت وبی منطقی زائد الوصفی بهانه به دست آورده اش را دلیلی کرد بر طلاق همسردوم.
نوبت همسر سومش شد. بعد چهارم . پسردار نشد که نشد . روح کوچکش ، در تلاشی برای غلبه برتقدیر به زانو درآمد.
همسر اولش که علاوه برزیبایی، خلقی خوش داشت و شدیداً مؤدب و خوش زبان و صبورو پراز آرامش بود،دائم به خاک افتادن و له شدن شوهرش را می ‌دید وازآنجا که هیچ کس را در این دنیا نداشت، خودش را قانع کرده بودکه بماند، و با چشمانش، سیر زندگیشان را ببیند که بالاخره به کجا ختم میشودو آرزویش همه این بود که ختم به خیر شود.
یادش میآمد که چگونه دوروح عاشق، یکی با توسل به وجدانی ملکوتی، زیبا ماند و دیگری با غرق شدن دردنیا ، زشت شد، و اوهیچوقت نتوانست علیرغم تذکرات شکرینش روح شوهرش را که ازقصد، بسوی تباهی میرفت را نجات دهد . او فهمیده بود که وقتی خدا میفرماید که هدایت صرفاً در دست اوست و حتی پیامبران نمی‌توانند در صورتی که خداوند کسی را به خود واگذارد هدایتی کنند، چه معنایی دارد.
مدتی بود که ملکه ، نقش تماشاچی را در زندگی ناخوشایندشان را پذیرفته بود یادش میآمد که پانزده سال از زندگی زناشوئی شان میگذرد که ناگهان احساس کرد که باردارست.
وقتی که شاه موضوع را فهمید پس از سالها انگار که آدم شده باشد ، تغییری در وجودش دیده شد ، و لبخندی زد . لبخندی نیز برلبان ملکه نقش بست.
سنگینی بیش ازحد، ملکه را علیرغم شادی، مضطرب کرده بود. احساس ناتوانی در به انجام رساندن این مهم .
دیگر موعدشفرا رسیده بود.
صدای گریه نوزادی از اتاق به گوش رسید . شاه ، دلش هُرّی ریخت و خوشحال شد اما صدای گریه ای دیگر، گویای دونوزاد بود... مدت چندان زیادی نگذشته بود که صدای گریه هایی که درهم قاطی شده بود شاه را به پشت در اتاق کشانید و پرسشی که با پاسخ قابله که دررا بازمینمود تا به بیرون اتاق آید، جواب داده شد. مبارک است پادشاه ، سه تا پسر کاکل زری.
شاه در مغزش گذشت که آخر موضوع به این مهمی را اینگونه نمیگویند .
درهمان یک لحظه که موضوع را فهمید، کل واقعه آتی پیش‌آمده ، در ذهنش مرور شد. سه پسر همسن . یعنی سه جانشین ؟ و تنها با مرور احتمال آنچه لغت آشوب و جنگ، در مقابلش کم بود ، چنان او را به غش کردن واداشت که چشمانش سیاهی رفت ، و از آنجا که در آن نزدیکی تختی یافت نمیشد ، محکم بر روی کف اتاق افتاد و نقش زمین شد . با افتادنش سرش با برخورد به زمین مثل توپ صدا کرد ، طوری که از وحشتش، قابله تنها با فریادی، کمک خواست و هیچ کار دیگری از او برنیامد.
وقتی به هوش آمد ، درحالیکه رعشه ‌ای بر بدنش مستولی شده بود آرام آرام بسوی درب اتاقی که همچنان از صدای گریه، پر بود رفت و با تردید در را باز کرد و بسختی خود را به داخل اتاق مادر و نوزادان نورسیده رساند.
ملکه با لبخندی فاتحانه ، بی آنکه چیزی بگوید، درحالیکه بر روی تخت دراز کشیده بود آمدن شوهرش را گرامی داشت و بی آنکه قدمی از قدم بردارد با اخلاق خوبش به پیشواز شوهرش آمد.
شوهرش نیز بی لبخند ، بی آنکه چیزی بگوید ، درحالیکه بسختی قدم از قدم بر می داشت ، همسرش را با نگاهی که پر از سرزنش بود و حسی غریب و ناباورانه داشت و از آینده مبهمی در اضطراب بود ، با اخلاق بدش به سوی ملکه رفت.
وقتی که بر گوشه تخت نشست ، درحالیکه نای صحبت کردن نداشت وانبوه لغتهای بی معنا بسختی تلاش میکردند که با درکنارهم قرارگرفتن، معنایی یابند، به ملکه فهماند که : حالا چه میشود ؟
ملکه با خنده ای پراحساس پرسید : چه چیز چه میشود ؟ مگر همین را نمی خواستی ؟
و باز با همان دلهره و حس و حال نامعلومش، شاه ادامه داد : سه تا بودنشان . سه تا ولیعهد ؟ من که از بزرگ شدن اینها مثل سگ میترسم.
همسرش دوباره با خنده - لبخندی که غنچه واربه خنده ای همچون گل تبدیل شده بود - با ناباوری پرسید: از این سه تا موش موشک می‌ترسی گنده بک؟
شاه پاسخ داد : آره . تو نمیفهمی من چی میگم و چه فکرهایی در ذهنم قلمبه شده . و خیلی زود از اتاق خارج شد و بر روی مبلی نشست و سرش را میان کف دستهایش فشرد و با بغضی به خودش گفت : درد بی وارثی و حالا درد سه مدعی تاج و تخت ... و بی آنکه بتواند جمله اش را تمام کند بغضش ترکید و های های گریست.
شاه خجالت زده از رفتار گذشته اش و آچمز شده از وضعیتی که با آن مواجه شده ، ناتوان از برخورد با واقعیت هایی که بدلیل عدم کسب مهارت های زندگی داشت، خیلی زود ازمتن به حاشیه رفت و از ابهت شاهانه اش ! فقط انتظاری مجهول ماند و آینده ای نامعلوم . دیگر از شاه بودن هم خسته شده بود.
چندی بعد که حال ملکه بهترشده بود و احساس میکرد حال همسرش نیز اِی بدک نیست، با سینی چای به نزدش رفت و کنارش نشست و حالش را پرسید.
شاه گفت : میسازیم دیگه
ملکه گفت : چی میشه یکبار هم شده شُکر خدای مهربان را بگویی و جواب بدهی : الحمدلله ، آنهم بعد از اینهمه نعمت که او به ما داده و ما فقط استفادشون کردیم وبی تفاوت از کنار تک تکشان گذشته ایم و بیشتر وبیشتر طلب کرده ایم و بیشتر و بیشتر، ناشکریش کرده ایم .
بنظرمیرسید روز خوبی برای حرف زدن بود چون شاه ، بی آنکه حال وحوصله پاسخ دادن را داشته باشد، فقط نگا ه میکرد و می شنید وحتی حوصله پرخاش کردن هم نداشت . انگار فقط به حظ بصر، قناعت کرده بود.
انتخاب این روز هم حرکت عاقلانه ملکه و وقت شناسی او بود.
ملکه که کمتر با چنین شرایطی مواجه شده بود پیش خود اندیشید : به من که ربط ندارد که این حرفها در او اثر بکند یا نکند ، وظیفه ام تحریک نمودن او به خوبیها و بازداشتن او به بدیهاست و همین نیت قشنگ که به گفتارش آورم ، برای من کافیست و اگر نتیجه آن ، عمل کردن او نیز باشد، نورعلی نورست.
ملکه ادامه داد چرا از این لطف خدا که سه پسر سالم و باحال نصیبمون کرده ناراحتی ؟
شاه گفت : گفتم که : از سرانجامش میترسم.
ملکه گفت : از چه سرانجامی ؟ و درحالیکه با لبخند و خنده ریز و نمکینش دل شاه را میبرد ، گفت : چرا اینقدر مُصّری که دنباله تو، زمام این مردم بدبخت را دردست داشته باشند . خدا وکیلی خود تو دراین مدت سلطنتت چه کار مهمی انجام داده ای ؟ جون من یک دونه اش را بگو.
شاه که چشم از صورت و بدن باصفای همسرش برنمیداشت ، هرچه فکر کرد خداییش حرف قانع کننده ای نداشت و فقط گفت: اگه اینقدر قشنگ نبودی واینقدرخوش اخلاق وخوش بو وخوش زبان ودلربا، میدادمت ازقصر بندازنت بیرون و دیگه هم راهت ندن، و لی چکار کنم که بهیچ وجه نمیتونم ازت بگذرم کوچولوی خودمی ولی پاتو ازگلیمت درازتر نکن که بد میبینی ها . ولی این را با خنده گفت.
ملکه گفت راستشو میگم اگه تا حالا کاری کرده ای که دل خودت از اون کار راضی شده و احساس شعف بهت دست داده به ما هم بگو ماهم غرق رضایت شویم و افتخار.
شاه در خود فرو رفت. تازه به خود آمده بود و هرچه فکر کرد دلیل شاهیش را ندانست.
ملکه ادامه داد ، دراین چند ساله که با تو هستم جز خودبینی و توجه به خود و اعضای بدنت ، چیزی از تو ندیده ام . اگر احیاناً در خفا زبانم لال ، کار خیری ، خدمت به خلق بدبختی ، گرفتن دست نیازمندی یا حتی دلی را شاد کرده باشی ، یواشکی به من که زنت هستم بگو که از شدت افتخار ببوسمت.
اما دریغ که شاه حتی موردی که با عنوان کردنش لیاقت دریافت آن هدیه بهشتی را داشته باشد را پیدا نکرد و ازآن هدیه عظیم محروم ماند.
ملکه از فرصت ناب پیش آمده استفاده کرد و آنچه را که قریب به پانزده سال توی قلبش جمع شده بود و فرصت بیانش را نیافته بود را سعی داشت به صراحت ولی آمیخته با طنزی آتشین، به او بگوید که هم دل خودش خنک شود و شاید روح او را هم به خود آوَرَد . برای همین با لحنی خوش و دلبرانه گفت : شاعر میگه : یک عمربدی کردی و دیدی ثمرش را ، خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی؟
ادامه داد : حالا تو که هیچ کار خوبی نکرده ای، ازپسرات چه توقعی داری ؟ و اگر یک پسرداشتی مسئله حل میشد؟ که به افتخاری کاذب ، او را پسربزرگ بخوانیش و زمام اختیار مردمی را به دستش بیندازی که ازپدرشان خیری ندیدند چه رسد به این هندوانه سر بسته .
شاه هم که حالی پیدا کرده بود به طنز گفت : البته اینکه گفتی هیچ کار خوبی نکردی که خداییش خیلی بی انصافیه ، بالاخره حداقل یکبار که حتماً کارخوب کرده ام.
ملکه گفت تا آنجا که من خبر دارم تنها کار خوبت اونهم برای خودت ، گرفتن من بود که خیلی هم خوش به حال ات شد. شاه هم تأیید کرد و هردو ازاین طنازی ، شدیداً خندیدند .
ملکه گفت : بی شوخی ، اولاً آنچه مهمه رضایت خدا از ماست و ثانیاً هرکسی باید خودش به فکر فردای خودش باشه و بسنده کردن به امید وراث ، همه اش کشکه ، توی زنده بودن آدم کسی کاری برای آدم انجام نمیده چه برسه بعد مردن . درواقع حماقتی است درحد نقد را دادن ونسیه را گرفتن . واقع را دادن و رؤیا را چسبیدن.
شاه درحالیکه شدیداً وجدان درد گرفته بود و درضمن تشری به روحش وارد میشد که بیراه هم نبود ، اگر نه این بود که گاه گاه دستش حس لذت لمس آن فرشته سان که با گویشی شکرین بلبل زبانی میکرد ودهانش که بوی گل میداد و لباس نیمه عریان خوشرنگش ، زیبایی اورا چند برابر کرده بود - اگر اینهمه نبود - من که نمیدانم چه اتفاقی میافتاد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد چون به موقع ملکه یک سیب گل منگلی زیبا و تر و تازه را از روی میز برداشت و به سمت دهان شاه برد وشاه نیز یک گاز گنده از آن خورد.
بهمن بیدقی


2