سیگاردیشب خونه ی همسایمون جشن تولد بود. هفدهمین سال گرد تولد دخترشون. صبح که برای خرید از خونه خارج میشدم، خانم همسایه که خانم بسیار محترم و با اخلاقی هستن و اتفاقا همسر یک جانباز شهید جنگ، از روبروی من در اومدن. سلام کردم و مودبانه کنار رفتم که بتونن رد بشن. ایستادن و پس از پرسیدن احوال خانواده، گفتن که امشب جشن تولد دخترشونه و ممکنه کمی سروصدا و رفت و آمد بشه و پیشاپیش عذرخواهی کردن. در عالم همسایگی و همسایه داری، مهمونی و مهمون داری یه موضوع بدیهیه که برای همه پیش میاد و خب همه هم اون یک شب و اون ساعات را به همراهی شادی دل همسایه باید با روی باز تحمل کنن و شادباش هم بگن، و من گفتم. مهمونی ساعت چهار و نیم بعدازظهر شروع شد. صدای بلند موسیقی و کشیده شدن صندلی و خنده ی مهمانان نوجوان و بدو بدو کردن و پای کوبیدن و... سرو صدا درست بالای سرما بود. لباس پوشیدم و به بهانه خرید و کمی پیاده روی از خونه زدم بیرون. وقتی برگشتم، خونه از هجوم بیش از حد سروصدا غیر قابل تحمل شده بود. کتاب و سوییچ ماشین رو برداشتم و به پارکینگ پناه بردم. صدا تا پایین می اومد ولی از خونه خیلی بهتر بود. گرم خوندن بودم که صدای پایین آمدن چند تا از دخترا رو شنیدم. خوشحال که چه زود مراسم داره جمع میشه. ولی زهی خیال باطل. تو فضای پارکینگ و جلوی ماشین پناه گاه خوبی بود برای دیده نشدن. دخترا یکی یه نخ سیگار درآوردن و با عجله و حرص زیادی روشن کردن و تند و تند و بدون هیچ مکثی پک به پک، دود کردن و آب قرقره کردن و رفتن بالا. بوی بد سیگار هنوز نرفته بود که تیم بعدی اومدن و به همون روش. و جالب که اونقدر درگیر خودشون بودن که منو ندیدن. وقتی رفتن از ماشین پیاده شدم. جلوی ماشین روی یه میز ی، یه فندک و دو بسته سیگار قرار داشت. سریع برداشتم و به مخفیگاه برگشتم. چند لحظه ای نگذشته بود که تیم بعدی اومدن. دور و بر رو گشتن و از سیگار خبری نبود. یکیشون بدو رفت بالا و بر گشت. قر قری کرد که بچه ها دست انداختنشون. سریع رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سیگار و فندک برگشت. کشیدن و رفتن. من پیاده شدم و بسته سیگار رو برداشتم. مونده بودم چه کار کنم. به همسایه بگم،؟ نگم؟ واقعا گیر کرده بودم. خلاصه سیزده تا از دخترخانومای مهمون اونشب اومدن و تو پارکینگ سیگار کشیدن و بعضیاشون دوبار و یکی دو نفرم سه بار. ساعت یازده مهمونی تموم شد و تقریبا همه رفتن. من هنوزم تو فکر اینم به خانم همسایه که خانم بسیار محترم و با اخلاقیه و اتفاقا همسر یک جانباز شهید جنگه، موضوع رو بگم یا نه. از یک منظر تغییرات اجتماعی و نسل های نوجوان امروز شاید موضوع رو عادی جلوه بده ولی از طرف دیگه، تکلیف از بین رفتن سرمایه های اجتماعی و اون اطمینان خاطر بعضی خونواده ها که دخترشون رو به خونه ی آشنای مورد اعتماد ذهنی فرستادن. شما بودین چه میکردین؟ دو تا بسته سیگار نصفه نیمه و یه دونه فندک جایزه بهترین راهنمایی و جواب.
|