شعرناب

رپرتاژی از یک غم. بگیم اندوه.


از وقتی که فهمیده بود اون قهوه‌ای که خورده بود ۲۲ تومن شده بود، زیاد حرف نمی‌زد. بیشتر وقتش به این صرف می‌شد که می‌نشست یه گوشه و به اون لیوانِ «ای‌که‌آ» فکر می‌کرد که روش شیارای موازی خوشگلی داشت. همیشه از اون نوع لیوان خوشش میومد و می‌گفت بوس به طراح‌ش. اون سری هم وقتی قهوه‌شو سفارش داد و گفت که یکم بیشتر باشه، بوس داد. نمی‌دونست که قراره ۲۲ تومن بشه. فقط فکر می‌کرد قراره آبش بیشتر باشه یا یچیزی تو این مایه‌ها و نهایتن ۲ تومن بیشتر پول بده. برا همین قهوه‌شو با لذت همیشگی مزه‌مزه کرد و قورت داد. موقع خوردنش اصلن به این فکر نمی‌کرد که باید ۲۲ تومن بسلفه و خیالش خیلی راحت بود. انگار که روی یک بالکن پر از گل و گیاه نشسته بود و داشت قهوه‌شو می‌خورد و به همه‌چی تو دنیا فکر می‌کرد جز اون ۲۲ تومن. بعد از اون اتفاق زیاد با کسی صحبت نمی‌کرد و بیشتر به دیوارا و خیابونا خیره می‌شد و هرچند از وقت کلمه‌ای بی‌ربط می‌گفت و بقیه سعی می‌کردن ربط اون کلمه‌شو با جمله‌های قبل پیدا کنن ولی معمولن ناموفق بودن. افتاده بود به سیگار کشیدن. شماره پاکتاش از دستمون در رفته بود. غذا کمتر می‌خورد و سیگار بیشتر می‌کشید. بعدِ یه مدت افتاد به الکل خوردن. سیگار جواب نمی‌داد. گاهی دیده شده بود که الکل صنعتی رو تقطیر می‌کرد و ازش یه الکل به‌خصوص بیرون می‌کشید که صدهاهزاربرابر از الکل‌های دیگه قوی‌تر بود. یه بسته چیپس می‌خرید و غم سنگینشو توی بطری دی‌متیل‌سالیسیلات حل می‌کرد. غمای بیشتر، به الکلایی نیاز دارن که اتمای کربن‌ اش بیشتر باشه. کربن وقتی با کربنای بیشتری پیوند الکترووالانسی تشکیل می‌ده دیرتر از مولکولای غم اشباع می‌شه و به اصطلاح تخصصی ظرفیت‌ش بالا می‌ره. روان‌کاوش می‌گفت این ماجرا بخاطر بحران میان‌سالی‌ش هست. ولی چیزی که باعث تعجب ما شده بود این بود که اون ۲۲ سال بیشتر نداشت. بعضی وقتا فکر می‌کردیم که شاید بخاطر این تشابه عددی هست که این ماجرا انقدر بهش فشار اورده. کسی نمی‌تونه نظر قطعی بده. روان‌کاوه براش سفر هاوایی تجویز کرده بود. نرفت. گفت برو زندگی کن و فراموش کن این ماجرا رو. ولی اون توی باتلاق بیشتری فرو رفته بود چون هر جلسه روان‌کاوی براش ۲۲ تومن آب می‌خورد و این باعث می‌‌شد که باز مشکلشو یادش بیاد. هرچقدرم که سعی می‌کرد توی طول هفته ماجرا رو فراموش کنه، باز موقع حساب کردن روان‌کاوه بود که ماجرا یادش میومد و به نقطه‌ای خیره می‌شد و انقدر همونجا می‌موند تا منشیه بگه «قابلی نداره». اون جمله معمولن کارشو خوب انجام می‌داد. تو ناخوداگاهش می‌گفت که ممکنه اون دفعه هم طرف بهش گفته باشه که «قابلی نداره» و اون این فرصتو از دست داده بوده باشه. با اینکه این ماجرا خودش مشکلاتشو بیشتر می‌کرد، اما ته دلش این دلگرمی رو بهش می‌داد که هنوز جوانمردی وجود داره. اون روز، سه تا ۱۰ تومنی تو جیبش داشت با یدونه ۲ تومنی. با خودش فکر می‌کرد که با اینا می‌تونه خیلی خوب زندگی‌شو ادامه بده و به تمام برنامه های زندگی‌ش برسه. می‌خواست درس بخونه و بره سوربون فلسفه دکارتی امتحان بده و با مدرکش سمبوسه بفروشه. تو فکرش، روش سمبوسه فروشیِ نوینی بود که با عقاید دکارتی بنیان‌ریزی شده بود و امیدوار بود که با این روش بتونه به علاقه اصلی‌ش، که سینمای صامت هست برسه. فیلمنامه اولین فیلم صامت‌شم نوشته بود ولی هنوز نتونسته بود که دیالوگ‌ آخرِ فیلمو برداره. یک‌سری مشکل تکنیکی. اما امید داشت که تا اون زمان بتونه به این پارادوکس هم فایق بیاد. و همینطور مساله تیتراژ در فیلم های صامت. به نظرش تیتراژ عضو متضادی در سینمای صامت بود و یه سینمای صامتِ درست‌حسابی تیتراژ هم نباید داشته باشه. یک‌جور جدایی از هر گونه نظامِ ارتباطی کلامی. این ماجرا تمام ارزوهاشو تخریب کرده بود. اون روز، وقتی دوتا ۱۰ای در اورد از کیف پولش و اون ۲ تومنی رو گذاشت روش، دید که اشتباه می‌کرده. ۱۰ تومن براش نمونده بلکه ۵ تومن مونده و اشتباه دیده بود. علاوه بر اینکه ارزوهاش از بین رفت، به این نتیجه رسید که همیشه توی مدیریت مالی هم ضعف داشته و این مساله باعث شد که خودباوری‌ش رو به کلی از دست بده و تا الان نتونه خودشو پیدا کنه. وقتی از خودش صحبت می‌کرد از ضمیر اول شخص استفاده نمی‌کرد. از ضمیر هفتم استفاده می‌کرد. این ضمیر رو که زبان‌شناسای پست‌مدرن اختراع کرده بودن، برای کسانی به کار می‌رفت که از خود، تهی شده بودن. افرادی که بین خود و بدن تجسم‌یافته‌شون، فاصله می‌دیدن و بیشتر وقتشون رو به لمس کردنِ اجسام صلب سپری می‌کردن و سعی داشتن که ماهیت ذاتی‌شونو توی اجسام پیدا کنن. یک‌جور اختلال شخصیتی. اونم از بعدِ ۲۲ تومن، قابلیت ارتباط برقرار کردنش رو با انسان ها به کلی از دست داد. همینطور با خودش. دکترا می‌گفتن که علم در حال حاضر قادر به درمان اون نیست.
به گفته برخی خبرنگارا اون «از زمان خودش جلوتر بود». گروهای زیادی بودن که حاضر بودن ۲۲ تومن به اون اهدا کنن، ولی اون ۲۲ تومن خودشو می‌خواست. البته که حرف نمی‌زد ولی اینو می‌شد توی چشماش خوند. گاهی شروع می‌کرد به فیلم‌سازی، اما فیلم‌هاش به خاطر استفاده شدید از خشونت معمولن سانسور می‌شدن. کل فیلم. طوری که فقط تیتراژ می‌موند. اونم که توی دنیا از هیچی بیشتر از تیتراژ بدش نمیومد، همه‌شونو آتیش می‌زد. چند روز پیش فهمیدیم که اون دیگه پیش ما نیست. رفته. نمی‌تونست دووم بیاره توی دنیایی که ادما قهوه‌های ۲۲ تومنی درست کنن و ادما به قهوه‌ها ۲۲ تومن پول بدن و اون مجبور شه بخاطر یه لیوانِ یکم بزرگتر، ۲۲ تومن پول پای قهوه‌ش بده. سخت بود و درکش می‌کردیم. چه بسا هر کسِ دیگه ای جای اون بود -حتا خودم- همون تصمیمو می گرفت. این بود که یه روز وسایلشو بست-البته که وسایل زیادی نداشت، یک قهوه‌جوش، چنتا دونه بادوم و سه تا شونه- و به سرِ چوبِ درازی زد و ما دیگه اونو ندیدیم. البته روز رفتنش یک نفر اونو دید و برامون تعریف کرد که اون به این‌شکل و با وسایل و چوب رفته. اگه نه حتا ما اینم نمی‌دونستیم و فقط می‌دونستیم که رفته. بهرحال اون رفت و هنوز توی این شوک بزرگ گیر کردیم.
صان


1