یکی بود، یکی نبودیکی بود یکی نبود، داستانها همیشه از اینجا شروع میشود و آخرش یا کلاغه به خانه اش نمیرسد و یا بالا و پائین ماست و دوغ و راست و دروغ. دو تا خواهرزلده شیرین و بسایر باهوش به طور متوالی و بدون فاصله سنی ، سالهای سال پیش خدا به من داد و من بسیار شاکر به این نورهای دیده. یکی از مطالبات این عزیزان قصه گویی و ما هم بچه دوست و... یکی بود و یکی نبود. قصه معمولا در زمانهای خیلی دور، در یک شهر دو و یا در یک جنگل شروع میشد و کاراکترهای اصلی هم پدر و مادری که بچه نداشتند و از خدا میخواستند بهشان بدهد و یا شیر و پلنگ و.... ولی به اینجا که تمام نمیشد. این دو وروجک عزیز نه تنها با قصه های از تولید به مصرف خوابشان نمیبرد و صد بلکه چنان مثل بازجوها تمام رفتار و فعالیت کاراکترها رو زیر سوال میبردند و تحلیل رفتاری میکردند که من خوابم میبرد و نهایت درحالیکه قصه را اونجور که میخواستند به اتمام میرساندند. آخر ماجرا هم بزرگتره به کوچکتره میگفت :" آروم پاشو که دایی بیدار نشه" و کوچیکه میگفت :" قصه ما به سر رسید..." بخواب دایی جون
|