شعرناب

بی نام

بی نام
از پنجره خانه اش که در واحد شماره سیزده پلاک ۱۳ خیابان سیزدهم است به کوچه نگاه میکند.
کوچه پراست از آدم های جورواجور با حرکات معمولی که رفت و آمد های مورچه وارشان موجودات بی هدفی را تداعی می کند که غرق در دنیای خویشند و به دنیای واقعی دیگر، حتی فکر هم نمیکنند. سرتاسرکوچه پر است ازدو نوع به اصطلاح آدم که : یا خمارند و درخود فرورفته و درگیر و درکلنجار با خود و به التماس مواد، و به محض یافتنش مصرف نمودن آن ، و یا نشئه اند و در حال بیهودگی.
موجوداتی که به هرچه شبیه اندغیر ازانسان . اگرازخود آنها بپرسی که چه میکنند، می گویند : "زندگی" در صورتی که این هم برداشت غلطی است از معنای یک کلمه، که اشتباهاً مُردگی را زندگی لقب میدهند و هر آنچه می خواهند می کنند.همه کارمیکنند جز آنچه را که خدایشان دستور داده.
تلخ خنده ای میزند ونگاهش را از پنجره‌ای که پرازتکرارست بر می دارد اما خود او نیز، کم باغ وحشی نیست .
تا آنجا که بیاد دارد پدر و مادرش را فقط درحال کشمکش و دعوا دیده ، هماره درگیر . اصطکاک ، یک لحظه تن و روحشان را آرام نمی گذاشت و از شدت اصطکاک ، روحشان به روح هر جانور درنده ای می‌ماند غیراز آدمیزاد وجسمشان درحین جوانی پیت حلبی ای را میماند درب و داغون شده که خسته و وامانده به زبان به هم بی حرمتی میکردند تا مبادا خدای نکرده مورد عنایت خدای مهربان قرار گیرند تا خدای نکرده درعالم دیگر راحتی ای داشته باشند و عزّ و قربی .عادت دلپسند گناه جایی را برای شکوفه زدن مهربانی و صفا نگذاشته بود.
عجیب است آنها حتی با برخورد با گل ، بی تفاوت بودند وبه شعفشان نمی آورد و ازخوردن هرآنچه پاک است لذت نمی بردنداما لذت شبانه روزیشان، خوردن حرام بود وچه کیفی میکردندوچه فخری میفروختند به خوردن آنها.
ازغرق شدن به گناه، مستی ای برایشان حادث میشدکه دیگر بوی گند آنرا نمی فهمیدند ومزه تهوع آورش را یا حس نمیکردند یا حتی آنرا خوش می داشتند . و پس از خوردن آن ، بَه ‌بَه و چَه‌ چَه میکردند و نشئه و خندان میشدند.
درهرحال او درچنین به اصطلاح خانواده ای بدنیا آمد وقتی او به دنیا آمد پدرومادرش تا گردن در باتلاق مُردگی این دنیا فرو رفته بودند و آنچنان فکر دستیابی به دنیای لجن گرفته ای که داشت غرقشان میکرد بودند که حتی برایشان مهم نبود برای پسرشان نامی بگذارندوهروقت با اوکاری داشتند حرفشان رامیزدند و تمام . ویا گاهی با هی پسر صدایش میزدند .
او نیز هر روز که بزرگتر میشد بیشتر مزیّن به کمالات آنها میشد.
هرکس هم اسمش را می پرسید اینقدر گفت نمی دانم که به بی نام معروف شد بی نام هم اسمی ‌شد برای او، اسمی بسان همه اسمهای دیگر.
بی نام پانزده سالش شده بود . یکروز در کوچه شان راه میرفت که با فردی مواجه شد که سراسیمه به اینطرف و آنطرف میدوید و انگار که چیزی را گم کرده باشد به اینسو و آنسو سَرَک میکشید .
بی نام که حال و وضع او را دید ، خیلی دلش سوخت و دلیل پرپر زدنش را پرسید و اضافه کرد : بگو دنبال چه چیزی میگردی شاید بتونم کمکت کنم.
او در حال دویدن، با شتاب گفت : بدبخت شدم ، پول داروی پسرم توی جیب کت ام بود ، از شدت سرما که دستمو گذاشتم تو جیبم ، متوجه شدم جر خورده ، ولی مطمئنم توی خونه اینجوری نبود .
بی نام که متوجه جریان شده بود به آن مرد گفت : گرفتم چی شده ، آروم باش .
آن مرد هم که فکر کرد فرجی شده، اندکی تأمل کرد و گفت : هان، تو پیداش کردی ؟ هان ، توروخدا اگه پیداش کردی بگو.
بی نام گفت : نه ، ولی ایجارو که می بینی محله درست وحسابی نیست شاید از جیبت زدن.
آنمرد این احتمال را داد ولی اشکش جاری شد و گفت : ثمره یک ماه کارم بود. ریه پسرم مشکل داره ، داروش هم داره تموم میشه، همینجوریش هم نمیتونه درست حسابی نفس بکشه اگه این دارو را تهیه نکنم
میترسم طوریش بشه ، چیکار کنم؟
پدر بی نام که برای گشیدن سیگار کنار پنجره آمده بود نگاهش اول به کوچه وسپس مثل عقابی نگاهش به پسرش افتاد ، درحالیکه با آن مرد حرف میزد.
داخل پرانتزبگویم که : (چند روزقبل پدرومادربی نام راجع به مشروب وموادمخدری که استفاده میکردند صحبت میکردند. بی نام گفت که رفیقی داره که آچارفرانسه این کاره و همه چیز رو میتونه خیلی سریع تهیه کنه ، اگه میخواین براتون تهیه کنم .
وضعیت مالیشون خوب بود و بی نام هم پس از گرفتن مزنّه از دوستش، کل مبلغ را به پدرش گفت و او هم آن پول را به پسرش داد بشرطی که مواظب باشه گمش نکنه که در آن صورت بد خواهد دید .
این هم از بی غیرتی این تیپ آدمهاست که بدلیل خطرات تهیه این جور مزخرفات راغبند ازدیگری مایه بگذارند که اگه گیر افتاد اون گیر بیفته ودر مورد پدر و مادر بی نام که در ته ته فساد بودند حتی حاضر شده بودند پسرشان را برای مدتی نشئگی خودشان به خطر بیندازند وعجیبه که ارزش پول برایشان بیشتر از پسرشان بود)
حال، پدر از بالا چشمش به پسرش افتاده و بی نام هم تحت تأثیر آن اتفاق، غرق در افکار خودست برای یک انتخاب :
دادن آن پول به مرد وپای مصیبت درگیری باخانواده اش ایستادن ، یا کار خیر و نجات دادن پسرآن مرد.
بی نام هم که خودش آخر خلاف بود و اینقدر مارخورده بود که افعی شده بود و فرق فیلم بازی کردن و حقیقت را میتوانست حس کند ومطمئن بود که مرد، راست میگوید به همین جهت به مرد که چیزی نمانده بود که از استرس، قالب تهی کند، گفت : عموجان صبرکن ببین چی میگم ، کمکت میکنم ولی اگه ممکنه پولت که جور شد این پولو به من برگردون .
آن مرد هم به او اطمینان داد .
او به مرد گفت : نگران نباش، خدا لعنت کنه اون فلان فلان شده دزدی که اینکارو کرده ، می بینی که اینجا پُره از خلافکارعوضی . بعضی وقتا خودم از محله مون حالم بهم میخوره .
پول را داد و ضمناً گفت که : اینجا ، در فلان واحد خانه ماست.
پدرش هم که آن صحنه را دید به تصوراینکه او، همان دوست کذائی پسرش است منتظر سفارشاتش ماند.
مدتی بعد که بی نام به منزل آمد ، پدرش وقتی صدای بسته شدن در را شنید بلند صدا زد هی پسر، کِی بدستمون میرسه ؟
بی نام هم که آچمز شده بود و هنوز با خودش درگیر بود که چه بگوید ، درحالیکه جواب این سؤال را نمیدانست ، هول شد و به تِتِه پِتِه افتاد وگفت : تا فردا میده ، و فی الفور خودش را درخانه گم وگور کرد بدنش از داخل میلرزید و در این فکر که حالا چکار کند؟
فردا که شد، پدرش پیگیر شد و درحالیکه بی نام هنوز راهی را نیافته بود و آنمقدار پول هم نداشت که جایگزینش کند هر طوری بود یک روز دیگر موضوع را به تعویق انداخت که بتواند بازهم فکر کند که چکار کند. اما هرچه خود را در بیرون خانه و داخل خانه گم وگور کرد، راهی به ذهنش نیامد که نیامد .
روز بعد که پدرش خیلی کفری و یه جورائی خمار و قاطی بود، سؤالشو تکرار کرد ، بی نام درحالی که به نتیجه ای نرسیده بود و ضمناً شدیداً ترسیده بود و صدایش میلرزید گفت : راستش پولارو از جیبم زدن و من هم ترسیدم که بگم.
پدرش این جواب را با آنچه دیده بود مقایسه ای کرد و درحالیکه اوضاع جسمی و روحی مناسبی هم نداشت چنان کشیده ای به بی نام زد که علاوه براینکه کاملامحل اصابت دستش سریعاً مانند عکسی ماند، از شدت ضربه، گوشش خون آمد.
شدت ضربه به حدی بود که صدای مهیبش را همان لحظه شنید و دیگر نشنید و مدتی فقط منگ بود و منگ .
چشمانش که هنوز گرد شده و ترسان و متعجب به پدرش خیره شده بود، ازهمه چیز آن خانه لعنتی گرفته شد و بسمت در دوید.
مادر که شاهد ماجرا بود خواست او را متوقف کند ولی زورش نرسید و پس از چند دقیقه کلنجار و کشمکش ، بی نام به راهش ادامه داد ومادرش هم که خیلی عصبانی شده بود بدلیل راه ناصواب زندگیش نتوانست راه صحیحی بیابد و فقط داد زد : پاتو از خونه گذاشتی بیرون دیگه برنگرد . و او هم دیگر بازنگشت و فقط وقتی از خانه فرار میکرد بلند گفت : از هردوتاتون بَدم میاد.
سه سال گذشت :
چشمان شهرتهران، درجای جای محله ها پسرکی را مشاهده میکرد که ازداخل سطلهای بزرگ شهرداری آشغالهایی را انتخاب میکردوداخل گونی اش میریخت.اگردنبالش میرفتیددرنهایت ، اوراکنار کانکس هایی که از سوی شهرداری برای خرید اجسام جمع آوری شده تعیین شده بود میدیدید که مطابق مبالغی که بر روی کانکس درج شده بود پولش را میگرفت و زندگیش را به سیاق کارتن خوابها میگذراند.
بی نامِ شرّ وشور به جوانکی تبدیل شده بود آرام که معممولاً شبانه روزش را در سکوت میگذراند، وفقط دنبال کار بی آزار خود بود.
بیشتر ازهمه ، این فکر او را می آزرد که چرا پدر و مادرش ردّی از او نمیگیرند تا دوباره به خانه اش بازگردانند.غرور اوهم به حدی بود که او را از رفتن به خانه منع میکرد واین حس ازهمان روزهای اول با اوبود که هروقت به نتیجه میرسید که به خانه برگردد درمیانه راه ، چند دقیقه می ایستاد و از ادامه راه منصرف میشد. بالاخره آدم است و به تعداد آدمها ، دنیا. و بیشمار انتخاب و بیشمار راه .
در این مدت، هیچ خبری ازخانه نداشت، اما اگر داشت شاید این حجم کینه ای که روح نه چندان بزرگش را فرا گرفته بود بگونه ای دیگر میشد . کینه ای که شاید یکی از دلایلش ، ناشنوا شدن یک گوشهایش بدلیل پاره شدن پرده آن ناشی از سیلی محکم پدربود.
اینکه میگویم اگر از واقعیت خبرداشت شاید ماجرایش بگونه ای دیگر رقم میخورد به این دلیل است که : حدود یکماه بعد از آن اتفاقِ خیر آمیخته شده با شرّ، آن مرد که پول را به ناچار و بدون خبر از آینده اش
از بی نام گرفته بود ، برای بازپرداختش و انجام قولی که داده بود به خانه آنها مراجعه کرد ، و پس از پرس وجو ازپسرک (از پدرش که در را باز نموده بود) با صحبت اندو داستان دو طرف ماجرا فاش شد. داستانی که با تردید آمیخته با کنجکاوی همه شان توأم بود .
در حالیکه مادر در پشت درب منزل، ماجرا را می شنید ، پدر پس از آنکه آن پولها را ناباورانه از دست مرد میگرفت ، سرش گیج رفت و بر زمین افتاد.
هم مرد وهم مادر، ازشدت هول، متوجه نشدند که سرِ پدر، بر اثراصابت نابهنگامِ افتادن، دچار خونریزی مغزی شده ، فقط به تصوراینکه یک غش گذرائی است، او را دراز به درازخواباندند تا استراحتی کند تا بهوش آید ولی او هیچگاه بهوش نیامد.
مجموعۀ مرگ شوهر، دانستن حقیقت، عذاب وجدان ناشی از آن درگیری کوفتی، و طریقه زندگیشان و اوج خودخواهی و فسادی که میرفت خانه شان را به آتش بکشاند و بی تفاوتی جاری در زندگیشان مثلا اینکه حتی برای پسرشان اهمیتی نداده بودند که نامی برای پسرشان برگزینند( و شدت اهمیتش را وقتی دانستند که آن مرد، نام پسرک را از پدرومادرش پرسید وآنها نمیدانسند که چه بگویند وتنها لبهای خود را گزیدند و خجل گشتند) واینکه یادشان آمد که او حتی شناسنامه نداشت و اصلاً یکروز هم به مدرسه نرفته بود و... و همچنین شدت انتظار و چشم انتظاری آمدن پسرشان و اینکه او هیچگاه نیامد ، همه وهمه ، باعث شد مادر به یک روانی تبدیل شود که دلیل عدم جستجویش برای یافتن پسر نیز، همین بود.
درهرحال ، آن کارخیر، و آن سخاوت به موقع بی نام، کار خود را کرد و ازهمان لحظه که واقعیت برای آن مرد آشکار شد، به هرنقطه از تهران که پامیگذاشت چشمانش انگار در اختیارش نبود و همه اش دنبال بی نام میگشت وبه پلیس هم اطلاع داد ولی ازآنجا که عکسی ازاو در دست نبود و بدلیل خانه بدوشی اش - که هر روز در حرکتی طولانی به ناکجا - جای خود را تغییر میداد یه جورائی خواسته ناخواسته گم و گورشده بود ، برای همین پیدایش نکردند وتلاش مرد نیز به نتیجه نرسید که نرسید.
تا آن صبح . ناگاه چشمان مرد و پسر به هم گره خورد. اول بی نام بود که مرد را شناخت و بدون اختیار دستش را بعلامت شناختن ونیمچه سلامی، بالا برد و لحظاتی بعد، مرد نیز که بمرور، ابهامش در تطابق قیافه ای که اینک هجده ساله بود رفع میشد ومرد، گمشده ی ارزشمندی را پس ازسه سال یافته بود بسوی او رفت . رفتنی که به دویدن شبیه تر بود. او را در آغوش گرفت و های های گریست.
در تمام این مدت حرفی رد و بدل نشد و فیلم بی کلامی را میماند که پر از احساس بود.
حقیقتها بود که یکی پس از دیگری رخ مینمود.
مرد هنوز هم وضعیت مالی خوبی نداشت ولی بی نام را تا نزدیکی خانه اش برد ولی داخل خانه نبرد. بفاصله از خانه ، به او گفت بماند و او ماند.
دقایقی بعد، باچند لباس تمیز تاشده، خود را به بی نام رساند ودرحالیکه بسمت گرمابه محلشان راهنماییش میکرد از او خواست که پس از حمام، لباسها را بپوشد، وخود نیز در بیرون گرمابه به انتظار ماند.
حدود نیم ساعت بعد پسر، تر و تمیز و با وقار و برخلاف همیشه که غوزکرده بود و این بدلیل احساسی شاید حقارت، شاید شکست، شایدعقده روحی ناشی ازطردشدن و... وشاید همه اینها وخیلی چیزهای دیگر بود، اما اینک خیلی متین و باوقار و با اندامی رسا ناشی از حس داشتن تکیه گاه ، از دوسه تا پله گرمابه پایین آمد و پس از تشکر دوباره اش مصافحه وار، هم را درآغوش گرفتند.
مرد از اینجا شروع کرد که : راستی من قولم را فراموش نکردم و به در خانه تان رفتم و قرضم را به پدرتان پرداخت کردم.
بی نام درحایکه خیلی دلش میخواست از پدر و مادرش بداند ولی ازآنجا که سکوت، عادتش شده بود و ناراحتی وغرورلعنتی هنوز گریبانش را رها نمیکردند، با سؤال مرد که : آیا نمیخواهی از پدرو مادرت بشنوی ؟ تنها پراز اشتیاق شنیدن شد و مرد اینرا از چهره پسر، خواند .
اینک مرد بود که مردد ماند، که چگونه بگوید ؟ آنهم آن سرنوشتهای غمناک را .
حال چه میشد؟ عکس العمل پسر، چگونه خواهد بود ؟
ولی پس ازاینکه پسرگفت: عمو، پس چرا نمیگویی؟ آن مرد ، دل را به دریا زد و آرام آرام، آنچه را باید بگوید را گفت. و پسر در حالیکه سکوت کرده بود، فقط گریست.
یکساعت تا ظهرمانده بود که مرد، پسر را به خانه خود میهمان کرد .
در یک اتاق ، دو نفره درحایکه چای و میوه و شیرینی میخوردند، صحبت کردند.
بعد هم بهمراه خانواده مرد، ناهار را خوردند.
بی نام، فهمید هنگامیکه مرد برای برداشتن لباس به خانه آمده بود ، همسرش را از آمدن یک دوست، که همگی ماجرای سخاوتش را ( سه سال قبل ) از او شنیده بودند ، مطللع کرده واینکه از همسرش خواسته بودیک قیمه بادمجان مَشتی بپزد(چقدرهم خوشمزه، من که نخوردم،همه اش مشغول تعریف کردن داستان بودم ، از بَه بَه و چَه چَه آنها فهمیدم و دهنم آب افتاده بود)
چند ماه بعد،
آن مرد را دیده بودند که بی نام را احسان ، و او را داماد خود معرفی کرده بود.
بهمن بیدقی 98/6/15


2