شعرناب

دروغ

اينجا خوب بودن يعني دروغگو بودن، ولي من هيچ وقت نتوانسته ام دروغگوي خوبي باشم، بنابراين هميشه در ميانه هاي اجتماع، زندگي كرده ام. جایی ميان خوبها و بدها.
امروز وقتي چند نفر از اهالي براي شركت در مراسم مي رفتند سراغ من هم آمدند ولي من از همان پشت در، به دروغ به آنها گفتم كه كسالت شديدي دارم و نميتوانم بيايم. هرچند از صداي خنده هايشان كه تا دوردست شنيده مي شد پيدا بود كه دروغم را باور نكرده اند، ولي لااقل از عذاب اليم شركت در مراسم نجات پيدا كردم...
دوران كودكي ام بدون دروغ گذشت، چون آنقدر آزاد بودم كه نيازي به دروغ گفتن پيدا نكردم. اولين باري كه دروغ گفتم، اواخر دوره ي سربازي بود، وقتي كه براي مرخصي پايان دوره آمده بودم. آن روز، نامزدم-ليلا- به خانه آمد و گفت كه ديشب برايش خواستگار آمده است. خواستگارش مهندس جوان و خوش تيپي بود كه خانه اي بزرگ و اتومبيلي گران قيمت و اخلاقي پسنديده داشت. ليلا ساعتي با آب و تاب و هيجان، در مورد خواستگار جديد و جزئيات خواستگاري اش صحبت كرد و در پايان صحبتهايش گفت:
- دوستم داري يا نه؟!
من كه با يك حساب سر انگشتي به اين نتيجه رسيده بودم كه تمام چيزهايي كه يك زن براي خوشبختي نياز دارد، در خواستگار جديد ليلا جمع شده است، عزمم را جزم كردم و خيلي جدّي گفتم:
- نه! دوستت ندارم!
ليلا كه ظاهراً خيلي ناراحت شده بود، با قيافه اي اشك آلود رفت و ديگر هرگز او را نديدم.
خدمت سربازي ام كه تمام شد، يك سالي در كوچه و خيابان پرسه مي زدم و به ليلا فكر مي كردم و از اينكه به دروغ به او گفته بودم كه دوستش ندارم، به خودم لعنت مي فرستادم، تا اينكه مادرم يكي از دختران فاميل را برايم خواستگاري كرد. نامزد جديد، و شور و حال جواني، كم كم خاطره ي ليلا را از ذهنم بيرون كرد، و زندگي ام به حالت عادي برگشت...
به عنوان خواننده ي داستان، شايد دوست داشته باشيد بدانيد،آخرين باري كه دروغ گفتم كي بوده است، هرچند از گفتنش شرم دارم ولي مي گويم: آخرين باري كه دروغ گفتم، درست در همين داستان بود! راستش را بخواهيد، آن روز وقتي ليلا از من پرسيد‹‹دوستم داري يانه؟››، با اينكه عقل و منطق مي گفت كه بايد به دروغ بگويم نه، ولي نتوانستم دروغ بگويم. چون من واقعاً عاشقش بودم، اين بود كه با قاطعيت به چشمانش نگاه كردم و گفتم: آره! با تموم وجودم دوستت دارم!... و او مجبور شد با من ازدواج كند...
شايد اگر آن روز مهارت دروغگويي امروزم را داشتم و مي توانستم دروغ بگويم،نه دستم به خون مهندس بيچاره آلوده مي شد و نه همسرم ليلا را امروز سنگسار مي کردند.
(م. فریاد)


3