راموز لَنگ نوايي از نهان مي گفت: درويشان را چه به شاهي ؟! گفتم اين آيه ي يأس که به گوش خواني مذموم است و دل را بر اين طريقت آرام نيست.بدان که زمين خوردن و خشت خشتِ ديوار زحمت بر سر فرود آمدن، به ز انگشتِ خسران به دندان خاييدن که افسوس از روزگاري که در نوميدي، خاکِ شيونِ امروز بر سر شد. هرچند فتادن دردناک است و ز نو خاستن بس دشوار، اما هرگز نتوانستم حقارت درون، لحظه اي به جان خرم. اگر دستي نگرفتم، در ناتواني هم دست به تمنّا نگشودم. نه زبان به خاري گشادم و نه روزگار به خدمت و خواهش گذراندم و نه حتي فريادي از هجوم دردها و رنج ها بر آوردم. تنها در فوران درد بود که چند سطري از هزاران سخن دل به قلم هرزه سپردم و نقش زدم. شـه زادگان ز ميراث دارند اين اورنگ دريوزگي نيست مردان را نام و فرهنگ سگـان عـو عـو کنـند بهر استـخواني زبـوني امـا نيسـت رسم رامـوز لنـگ راموز - آذر1390
|