غریبه ای که مرا سرود غریبه ای که مرا سرود فرصتی دست داد تا بنویسم، از انبوه موضوعات پراکنده و مهمی که کلمه کلمه اش کتابی است زیبا ومن، غرقه درمیان آنهمه موضوع، که کدام را انتخاب کنم که مهمترباشد ومثل همیشه همه را مهم میدیدم. عصاره آن فکر مغشوش را که باز با موضوع عشق است را به روی کاغذ می آورم . مینویسم تا جان بی قرارم را آرامشی دهم ولی افسوس که بی قراری و بیخودی ، عضو دائم جان من شده و عجین شده به خون و جانم. به امید مرگی خوشایند همراه با رضایت کامل دوست . که بسویش پرکشم وسراسر، شور شَوَم تا شاید بیقراریم به قرار تبدیل گردد . در طپش لحظه به لحظه قلب عشق، درسوختنی خاموش، میسوزم که یا درآتش آن فنا شوم و یا به گلزار ابراهیمی اش درمیانه ی آتش، همه جا سبزینه شود و تنها زمزمه یار را شنوم و آواز خوشایند یار، دمادم مرا مسحورکند . فرصتی دست داد تا خلق کنم . طرحهایی را، نقاشی هایی را همیشه دوست داشتم تا دیگران هم با اندیشههایم آشنا شوند. اینکه بپسندند یا متنفرشوند اصلا مهم نیست ، مهم اینست که شخصیت شکل گرفته من ، حتی روح خودم را هم ارضا نمیکند تا چه رسد به روحهای اوج گرفته و صمیمی دوستان را. اما من که همیشه درخواب ناآرام زندگی متشنجم در وحشت اینکه عمر گرانبهایی - که هدیه آن معشوق گرامیست - را بسادگی درچاه مخوف پوچی ها گم کرده ام بوده ام ، تمام تلاشم اینست که هرطور شده رضایت خدای محترمم را بدست آورم تا شاید به لطف او و عفو شیرینش در آغوش مهرش تا ابد بیارامم. که همه وجودم فدای آفریدگارعالم. وسواس اندیشهها که کدام درست ترست وبه خواسته ی خدای عزیزم نزدیکتر، مرا درهزارتوی افکار، مردد ساخته بود. بومی و سه پایه ای آوردم و چندی بعد بوم پر شد از رنگهایی که درهم می لولیدند . و پالت رنگی که بر روی آن، بی نهایت رنگ شگفت آور ساخته میشد تا رویاهای رنگیم را رنگی از بهشت زند. و باز من بودم و جان واله ام و آنهمه زیبایی و صفا و صداقت شفاف روح . شفافیت بی منتهایی که ازاین سویش، آنطرف محبت پیدا بود. محبتی بلورگونه، ارمغانِدوست. خداوندمهربان به مانند همیشه طرح زیبایی را به روحم الهام کرد . اینک قلمو درمیان انگشتان باهدفم ، نقش بهم ریخته ی ذهنم را مرتب میکرد و چنان بر بوم مینشاند که خودم آرام و شیدا، تنها انتهای مشکوک نقشی را به نظاره نشسته بودم که از آیندهاش بیخبر بودم. میلیونها رنگ، منظورم را- من را - احساسم را، دیروزم را، امروزم را، فردایم را، بهشت خاطراتم را، رویای پرهوس پاکی که می جوشید را بیان میکرد و من فقط ساکت و آرام می نگریستم، به ریزش فواره احساسی که توسط انگشتانم به قلموهای مختلف جان میداد تا آنها بگویند که من چه میگویم. صدای دلفریب و دلربای دخترانه ای مرا از اعماقِ بی نهایت اندیشه ام به ثانیه ای به روی خاک آورد . مرا که معلق در گیرودار دنیا و آخرت ، در برزخی دوست داشتنی و زیبا ، نقش خاطره میزدم و طرح ناآشنای یک راه بی انتها ومرموز را می کشیدم ، و خود نیز از آینده ی آن بی اطلاع بودم. سرتا پای او به یک باره در چشمانم جا گرفت. سرتا پایش را با ولع، به نگاهی شریف، نگریستم. نگاهی که هیچگاه از دیدنش سیرنشدم و همیشه در آرزوی دیدن دوباره اش ، آواره ی اینجا و آنجا شدم . ولی بی فایده بود، که به آنی آمد و به آنی محو شد . نوای دلنشین صدایش نه به گوش، که به جان حک میشد، به نقش برجسته ای که همیشه آرزوی خلقش را داشتم. سلامش را به سلامی جواب دادم . خوش برخورد و مؤدب بود. پاکی و صفا و عصمت، از همه وجودش می تراوید . تنش، طراوت بهارداشت و صورتش، دلِ آماده ی مرا به پیشواز حوریان می برد. به یکباره همه چیز از خاطرم رفت و او شد همۀ اندیشه ام، بگونه ای که حس میکردم اگر انگشتانم باید چیزی بیافرینند هم او سوژه گم شدهام است. با او منظورم واضحتر میشد و با او به هدفم نزدیکتر میشدم . که رسیدن به معشوق حقیقی با شروعی از معشوق مجازی ، عاقلانه ترین راه شد برای من . وباز به او نگریستم وسیل موضوع گمشده ذهنم دوباره به انگشتانم تراوید و دوباره قلمو بود که واله و شیدا ، پرسه زن انبوه رنگهای شاد شد و بر بوم نشاند و درحالیکه سوت زنان، عاشق شده بود، جوانی میکرد. صمیمی وآشنابود. برروی صندلی ای نشست. بوی گل میداد.چشمان سبزخمارش درانبوه خاطراتم همیشه زنده و با طراوت و پاک، زنده است . بوی تنش ، روحم را به روحش می چسباند . او ملکه ی چشمانم شده بود . همان سوژه ی انسان پاک و عفیف ، که دنبالش میگشتم . چشمانش پر از راز بود و عفاف . انتهای چشمانش را هیچگاه نیافتم ولی همان مقدار که یافتم ، پاکیِ عشق داشت و طراوتِ جوان معشوق گونه اش را صدای دلنشینش ، غم چند ده ساله دنیا زده ای چون من را می زدود و کُپه عشقی بردلم مینشاند که آرزو میکردم که همیشه پیش من بمانَد. از نقاشی ام خوشش آمده بود . با هم یکی شدیم و مثل دو پرنده ،درمیانه تابلو گم شدیم . اومیگفت و من میگفتم . با او حرف میزدم تا تحریکش کنم بیشتر حرف بزند تا من سراسر گوش شوم و او، لب . تا تنها او بگوید و من تنها بشنوم که واقعا چه زیبا سخن میگفت و چه دلفریب . افتخار فریب خوردن دل و ربوده شدن دل با من بود و دلربایی و فریبایی با او. برنده آن لحظه های شیرین، او بود ومن مدهوش، ثمره آن دستِ هنرمند وظریف وپراحساس بودم . و چه خوش بازنده ی خوش شانسی بودم در آن هیاهوی هنر. که او سراسر هنر بود. دست خالق هنرمند ، یکتا خدایمان چه تابلوهای بینظیری دارد. الله اکبر سپاس خداوندی که زیباست وزیبایی وخلق زیبایی ها را دوست دارد.جانم به فدای این خدا که بی تعصب، معنای آفرینش است وهنر. وما به تمنای وصالش گاه چیزی به نام هنر می آفرینیم .هنری ناچیز درعالمی که انتها و ابتدایش نامعلوم است و خدا از آن خبر دارد و بس . و من صیحه عظیم آفرینشم تنها ، تابلویی میشود اثر ناچیزی از اثر سرسوزنی بر این بینهایتیه دنیا پرواز دلفریب دخترشاه پریان ، با آن بالهای بلورینش و باز و بسته شدن تند آنها ، و نسیمی که از اثرآن، صورتم را صفایی بی وصف میداد، در آن هنگامه ، شد همه زندگی ام . چراغهای رنگارنگ و پرنشاطی که با نور زیبایشان و با رنگهای قشنگشان آذین بزم من و او بودند به صحنه عشق بازی خاطراتمان ، که با خنده هایی شاد، درهم می آمیخت ،همه به این صحنه صفایی هزار چندان میداد . و من و او تنها میگفتیم و می خندیدیم. کمتر پیش آمده بود که در زندگیم آنگونه بگویم و آنگونه بی محابا بخندم و همهغمها و دغدغه هایم را به فراموشی بسپارم. و اینک کنارمن آن فرشته با صحبت آسمانیش توانسته بود امیدی لطیف را بر دل و دیده ام بازگرداند و روح عطشناک مرا با حرفهایی ماورایی سیراب کند . و ذهنم با دیدن این ماجراها، امیدوارتر و زنده تر ازهمیشه ، دست دعا به آسمان برد و با آهنگی زیبا و آسمانی ، و ترنمی به سان ترانه های زیبای ماورایی آن دیر مقدس، آواز مسیحآیی ای سرداد و با آهنگ دلکش خود که با صدای دلنشین پیانو و دسته کُری که به بهترین نحو، موزون، هماوا شده بودند ، به جانم شعفی بی نظیر بخشید و روح پژمرده ی مرا جانی دوباره داد. ومن به دل، تمام اندام وصورت آن پریزاد را غرق بوسه کردم و بی آن که دستان و وجود نامحرمم، وجود باصفایش را لمس کند در خاطرم ، بازی عشقی را با او شروع کردم که از آن پس، همیشه گوشه ای از صحنه های زیبای زندگیم متعلق به او شد و او شد لیلای دل مجنون من. هم او که دم مسیحاییش جان مرده من و خاطرات مغشوش و مشوش مرا نظمی دوباره بخشید و به تولدی دوباره ، امید ازدست رفته ام که سیاهی و ظلمت درآن غوغا میکرد را به من بارگردانید . وفکرمخدوشم را به خود آورد . او واقعیتی برهنه بود . بی دغدغه ی اما واگرها وبدون شکیات گمراه کننده وتباه سازنده .همچون طرحها و نوشته های من . رُک و راست و صمیمی و پر رمز و راز، اما واقع نگر. نترس و شجاع بهمن بیدقی
|