دلنوشته - دلتنگیسلام مهربانم، به لطف حضرت دوست حال ما خوب است، اما امان از دلتنگی که امانمان را بریده است. شاعر گفتنی، حال ما خوب است اما تو باور نکن!!! اعتراف میکنم که نمیتوان فروغ نگاهت را فراموش کرد. باور داری که من تنها در وجود تو آرامش می یابم. بی تو در سایه سار کدام درخت بنشینم که طراوت خنکای تو را داشته باشد؟! این روزها احساس می کنم که در گوشه ای دنج در جنوبی ترین نقطه ی دلم تو حضور داری و این کار را برایم سخت تر می کند. با اینکه عزیزترین و نزدیکترین به منی، اما باز نوشتن از تو برایم سخت است. حرف های زیادی در گلویم دارم که از توان قامت قلم خالی است که بر صفحه و کاغذ جاری کند. همین بس که منتظرم تا چراغ مهربانی ات را بیفروزی به حضوری، نگاهی و لبخندی. خبرت هست همهٔ پروانه ها و قناریها مغموم آمدنت هستند و سر از پا نمی شناسند از آن دم که خبر آمدنت را شنیده اند. دیروز گل آفتابگردان با غنچهٔ خانمان نیز جویای احوالت بود. طفلک دلپریش آفتاب نگاه تو است. این روزها، پاییز از راه رسیده، اما باور دارم تو بیایی بهار می شود. کاش زودتر بیایی... منتظرم صدای قدسی قدم های تو را از کوچه های شب بشنوم. لحظه های بی تو بودن عجیب پر درد می گذرند!. این روزها به شوق آمدنت، کنار پنجره هایی که عطر خوش قدم هایت را میپراکنند، میایستم و با گنجشک ها از روزهای خوب با تو بودن میگویم. بی تابام آمدنت را، و از خود می پرسم: چند سحر به آمدنت؟! چند ترانه تا رسیدنت؟! و چند گلدان تا بهار حضورت باقی است؟! می دانم میآیی، آمدنت در کار است و مرا همین امید شیرین، شاعر میکند و وا داشته تا همهٔ کوچه های شهر را برای آمدنت آذین ببندم. بی شک همین روزهاست دوباره با بهار آمدنت، شکوفهٔ لبخند بر لبهایم شکوفا میشود و فروردین و اردیبهشت های آرامش را به من تعارف میکنی. همهٔ روزها و ماه های سال را به نام عزیزت میکنم، تا که برگردی. به پای قدمت شعر، غزل و ترانه خواهم کاشت. اصلأ اگر تو بخواهی ماه را آویزان پنجرهٔ اتاقت خواهم کرد و به نسیم میسپارم هر صبح با آواز قناری نوازشگر موهایت باشد. زودتر بیا! اقاقی های باغچه می گویند که تو حتمأ خواهی آمد. نمی توانم دلتنگ نباشم، از دوری ات و این فاصله، شکوه نکنم. اما دم نمیزنم که مبادا خاطر عزیزت مکدر شود. اما بدان حال این روزهای من، حال پرنده ای است که نه بال پریدن دارد و نه آشیانی برای پناه بردن. مرا ببخش اگر طاقتم تمام شده و با زبان دلتنگی ها صدایت میکنم. گمانم که هذیان میگویم اما هذیان های یک مرد عاشق هم خواندنی است. دستم از همه جا کوتاه است. حتی دستم به ضریح پنجره ها نمیرسد که رو به آمدن تو باز کنم. کاش تو هم میدانستی تحمل این همه انتظار، چه کشنده است. از گفتگوی جیرجیرک ها با ماه، فهمیده ام آنها هم دلتنگ آمدنت هستند. ماهترین! این شب ها بدون ماهِ وجودت هیچ لطفی ندارد. زود تر مهتاب حضورت را بر شب های سیاه تنهایی ام بتابان. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
|