کوتاه، عجیب اما واقعیبارون آهسته آهسته میبارید. زمین و آسفالت خیس و چرب و لیز شده بود. پسرم اومد دنبالم. طبق معمول بعد از سلام گفت :چطورین بابای دختر دوست؟ (و من اونو به اندازه دخترام دوست دارم). گفتم خوبی پسرم؟ فقط کمی با احتیاط برو. پیچید تو بلوار و گاز رو گرفت. به آرامی گفتم : دیوونه نشو. کمی آرومتر. خندید که :پیرمرد بازی درنیار و... بله. ماشین وسط آیلند و پهلوش کوبیده به درخت وسط بلوار و از کار و زندگی افتادن و جریمه شهرداری و تعمیر ماشین. پیاده شدم. گفتم من باید به جلسه برسم. با عصبانیت داد زد که :برو دختر دوست. اگه دخترت بود که....
|