چه لحظه ي دشواريست آنگاه که درد کشيده اي سر بر شانه ي نحيفت بي صدا اشک مي ريزد و تو رنجور و درمانده،تنها دست بر شانه اش مي زني و همچون احمق ها مدام تکرار مي کني;چيزي نيست، تمام شد .. چيزي نيست ..(راموز)