مکافات عمل 2 داستان کوتاه چندین سال قبل از انقلاب زمانیکه که من سرگردآگاهی بودم و از جودو کاران معروف کشور بودم روزی رئیس دادگستری تهران پرونده ی رابه من داد که آن راشخصا رسیدگی کرده و حق تیر را نیز صادر نمود پس ازمطالعه پرونده دریافتم که درخیابان لاله زار دریکی ازکافه های معروف خیابان مردی را که با چاقو برشاه رگ گردنش زده بودندبه قتل رسانیده اندفردمشکوک به قتل حسین نامی بودکه حاضرین درکافه اظهارکرده بودندکه حسین این فردرا کشته وفرارکرده است ومن ماموربوده ام که اورا دستگیر کرده یا بکشم وحکم تیرآن رابه من داده بودند من با زرنگی و شیوه های پلیسی واردکافه شدم ورابطه دوستی باصاحب کافه گذاشتم وصحت وسقم ماجرا را ا ز صاحب کافه جویاشدم اوگفت مسئله چیز دیگری است در واقع قاتلین اصلی کسانی دیگری هسنتد بعد از من به همراه چند مامور به طرف خانه حسین حرکت کردیم به در خانه که رسیدیم درجلو خانه بچه های کم سن وسال حسین مشغول توپ بازی بودند کناربچه ها نشستم وبامهربانی و آرام ازآنهاپرسیدم که پدرتان کجاست گفتنددرخانه است من که ازخودمطمئن بودم ازدست چندتن برمی آیم به تنهایی وبه آرامی واردخانه شدم حسین رادیدم که فردی فوق العاده هیکلی وپرزوربودتا اوگفت توچه می خواهی من دستبندرابه دستان وی نواختم و بعد خانمش رامشاهده کردم که چادرش رابرسرکردونزدیک ماآمدکه ببیندچه خبراست ودراین حال که می خواستم حسین راازخانه ببرون بیاورم بچه های خردسالش پاهای پدرراگرفتندوگفتندپدرنرو اگر می روی مارو هم باخودت ببر. من همان موقع بچه های هم سن وسال آن کودکان راداشتم بی اختیارگریه ا م گرفت وتحت تاثیر قرارگرفت حسین وضع مالی خوبی هم نداشت به او گفتم از شکل وقیافه ات برنمی آیدکه انسانی لوطی وباغیرتی باشی ومن احساس می کنم که می توانم روی قولت حساب ببرم اگرتوراآزادکنم یک هفته دیگربه من درفلان ساعت زنگ میزنی بی اختیاراشک درچشمانش ظاهرشدوگفت که بله قول می دهم زنگ بزنم گفتم الان تو محکوم هستی و من هم ماحق تیردارم ولی من چون می دانم بی گناهی تایک هفته دیگربیگناهی تورو ثابت می کنم ومن آن موقع۴۰۰تومان حقوق ماهیانه ام بودکه۲۰۰تومان به حسین دادم وگفتم این پول هم پیشت باشدخرج خانواده کن من به اداره برگشتم وبه تحقیات خودادامه دادم اولین کارم این بودکه یکی ازآن چندنفری که شهادت دروغ داده بودندراپیداکردم وبه اوگفتم اگربامن روراست باشی آزادت می کنم واو اسامی قاتلین وکلیه ماجرارابه من گفت که۵نفربودیم که بامقتول درگیرشدیم وقاتل باچاقوشاه رگ مقتول رازد وچون حسین فرار کرده بود تصمیم گرفتیم به گردن حسین بیاندازیم . من درعرض یک هفته قاتل راگرفته وکلیه آن 5 نفر رادستگیرکرده وخدمت رئیس دادگستری رسیدم وبه اوماجراراشرح دادم اوگفت چراحسین راول کردی کاردست خودت دادی اودیگربرنمی گردد.درجواب رئیس گفتم من خودضامن حسین هستم واگرنیایدمن خودجای ایشان جوابگو هستم درموعدمقررحسین به من زنگ زدومن به اوگفتم زود خود را به اداره آگاهی معرفی کند تا من بی گناهی او را ثابت کنم و در آخر هم بی گناهی اوثابت شدولی به دلیل فرارازدست پلیس به مبلغ ۶۰۰تومان جریمه شدکه آن موقع من ۶۰۰تومان اوراپرداخت کردم وگفتم بروآزادهستی واوازمن تشکرکردورفت بعدچندین سال من سرهنگ تمام شده بودم ومسئول یکی ازبیمارستانهای تهران بودم بادکترهای بیمارستان جلسه ی داشتم آن موقع دوران اویل انقلاب وسال۵۷ بودکه بگیروبکش زیاد بود وهرکجاسرهنگی یا مقامات بالای نظامی رامی دیدندمحکوم به اعدام بود، جلسه ماشروع شده بودمن پشت به دربودم که دراین لحظه انقلابیون واردشدندبااشاره یکی ازدکترهابه عقب برگشتم دیدم درجلوی مردم مردی خوش هیکل با ریش بلندواسلحه بدست که خشاب نواری به دورکمرش بسته به طرف من می آیدنزدیک من شدوگفت جناب سرهنگ مرامی شناسی گفتم نه توکی هستی گفت من همان حسین هستم که چندسال پیش تومرا ازمرگ حتمی نجات دادی وبرایم پول دادی و زندگی بخشیدی بعدازآن زندگی برایم هدف دارشدوتصمیم گرفتم که انسانی شرافتمند شوم به پاهای من افتادوپاهایم راببوسدمن بلندش کردم وباهم احوالپرسی کردیم همه مردم و پزشکان متعجب به این صحنه نگاه می کردندحسین مراپیش مسئول کمیته انقلاب تهران بردو به عنوان نماینده کمیته مجوزرفت آمددرکلیه اماکن شهر را پیدا کردم. همین الان بعد از گذشت سالها این شخص سفیریکی ازکشورهای مهم اروپایی می باشدوالان هروقت به تهران بیاییدحتمابه دیدن من می آید و ما با هم رفت وآمد خانوادگی داریم. از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم به روید جو ز جو دردوران جوانی که در اداره آگاهی افسر پلیس آگاهی تهران بودم تازه کار و کم تجربه بودم برای اولین وآخرین باردرعمرم یک سیلی ازروی ناحق برصورتی شخصی که متهم به دزدی بود و بعدا ثابت شد که بی گناه است زدم که همواره به این دلیل ناراحت وعذاب وجدان داشتم بعدازگذشت چندین سال که رئیس آگاهی شدم درخیابان به همرا ه یکی از افسران که با لباس شخصی راه می رفتیم خانمی جلوی ما راه می رفته بدون مقدمه خانم برگشت برگشت و سیلی محکمی برصورت من زد با آنکه سیلی سختی خوردم بسیارخوشحال شدم و با خود گفتم که من چندسال است که منتظراین سیلی هستم وبه آروزیم رسیدم ماجرا از این قرار بود که یک شخصی اهانتی به خانم کرده بودو خانم برمی گردندوبجای آن شخص مرامی زنندوبعدهمکارم به خانم گفتندایشان فلانی هستند اشتباه گرفتین... من گفتم عیبی ندارداین مکافات همان عملم بودکه بی گناهی را زدم و باید روزی این سیلی را می خوردم
|