شعرناب

پرتقال(داستان کوتاه طنز)

اگر كسي از شما بپرسد: چه رابطه اي ميان "پرتقال" و "سرطان پروستات" وجود دارد؟ در صورتي كه مثل من قبول داشته باشيد كه اطلاعات پزشكي چنداني نداريد، بلافاصله لب و لوچه و ابروها و شانه هايتان را بالا مي اندازيد و صادقانه مي گوئيد: چميدونم!... ولي اگر يك پزشك عمومي باشيد احتمالاً براي اينكه از قافله ي اظهاركنندگان فضل عقب نيافتيد سعي مي كنيد رابطه اي ميان "ويتامين ث" موجود در پرتقال با "غده ي پروستات" و "مجاري اپي ديديم" و "مايع حياتي" كه اين مجاري را پر كرده است و بخش قابل توجهي از آن را ويتامين ث تشكيل مي دهد پيدا كنيد و بدون اينكه حتي خودتان هم واقعا قانع شده باشيد، پاسخي سر هم كنيد و تحويل سؤال كننده بدهيد و قال قضيه را بكنيد. در صورتي هم كه يك متخصص اورولوژي آگاه و آپديت باشيد دستي به چانه ي خود مي كشيد و متفكرانه مي گوئيد: تا آنجا كه من اطلاع دارم تا كنون هيچ رابطه اي بين اين دو، گزارش نشده...
اين داستان به شما مي گويد كه چگونه "آقا رضا" – باغبان چهل و پنج ساله اي از اهالي كرج-، اين رابطه را كشف كرد و متخصصين و اهالي فن را به تعجب وا داشت.
ماجرا از آنجا شروع شد كه يك روز بعد از ظهر وقتي آقا رضا خسته و كوفته از سر كار كه كارخانه اي در حوالي كرج بود و او سمت باغباني فضاي سبزش را داشت، به خانه آمد با سر باند پيچي شده ي همسر دلبندش- شمسي خانم – روبرو شد و وقتي پرس و جو كرد معلوم شد كه حامد- پسر هشت ساله ي آنها – با توپ فوتبال، شيشه ي پنجره را شكسته است و شمسي خانم كه در آن لحظه در حال شستن ظرفها بوده، از كوره در رفته و چنان با ماهي تابه به سر خودش كوفته كه سرش شكسته است. آقا رضا كه با شنيدن ماجرا، حسابي دلش مي خواست بخندد، با ديدن نگاههاي خشمگين شمسي خانم، خنده اش را سركوب كرد و به جايش با گفتن يك "پدر سوخته" دنبال حامد دويد و پسر بيچاره فرار را بر قرار ترجيح داد و به كوچه گريخت. آقا رضا هم كه ديد در تنبيه حامد ناكام مانده، به خانه برگشت و براي اينكه دل شمسي خانم را به دست بياورد با صداي بلند گفت:" مگه دستم بهش نرسه!" و به سمت همسرش رفت و كنارش نشست ولي همين كه خواست دستي به سر و گوش شمسي خانم بكشد مهين- دختر دبيرستاني شان – سرفه اي كرد و وارد اتاق شد و آقا رضا باز هم ناكام ماند. شمسي خانم كه بهانه اي گير آورده بود تا براي شوهرش ناز كند با صدايي كه سعي مي كرد خيلي غمناك باشد گفت:
" دكتره كه سرمو پانسمان كرد گفت بايد برم پيش دكتر اعصاب!"
آقا رضا با تعجب پرسيد: " دكتر اعصاب؟!"
آره! روانپزشك!
در همين هنگام مهين كه كفشهايش را پوشيده بود داد زد: " من ميرم در خونه ي دوستم كتابمو بگيرم"
آقا رضا با خوشحالي گفت: " برو دخترم! به سلامت!... زود برگرد!"
و زير لب گفت: " ديرم اومدي، اومدي!"
ولي همين كه بيچاره خواست حس بگيرد، دختر بزرگشان- ماهرخ – از دانشگاه سر رسيد و شاد و سرزنده گفت:" سلاااااااااام!... من اومدم!"
ولي تا چشمش به لبهاي شيپور شده ي پدر در حوالي گونه ي مادر افتاد، با شرم و حيا سرش را پايين انداخت و گفت: "ببخشيد!"
و به سرعت به اتاق ديگر رفت. آقا رضا كه حسابي اوقاتش تلخ شده بود به خودش آمد و لب و لوچه اش را جمع كرد و در حالي كه بر مي خاست آهي كشيد و گفت: " برم يه چايي واسه خودم بريزم!
آقاي روانشناس كه به تازگي از يكي از دانشگاه هاي معتبر آمريكا فارغ التحصيل شده بود و ظاهراً از تكفير "فرويد" در اينجا يعني مهد علم و هنر، خبر نداشت يا اگر هم داشت به روي خودش نمي آورد، رو به آقا رضا و شمسي خانم كرد و گفت: " علت افسردگي شما كم كاري در مسائل زناشوئيه، بايد يه فكري به حالش بكنين وگرنه بيماريتون روز به روز شديدتر ميشه و ممكنه به جايي برسه كه ديگه نشه درمانش كرد!"
آقا رضا و شمسي خانم كه ديدند آقاي روانشناس دقيقاً دست روي زخم دلشان گذاشته، نگاهي به يكديگر انداختند و بدون اينكه حرفي به زبان بياورند قرار گذاشتند در اولين فرصت عقلهايشان را روي هم بگذارند و پيش از اين كه از دست بروند فكري به حال خودشان بكنند.
شب كه شد ماهرخ در يكي از اتاقها مشغول مطالعه و رسيدگي به درسهايش بود و مهين هم در اتاق ديگر در اينترنت پرسه مي زد و حامد هم در هال خوابش برده بود. شمسي خانم پتويي در تراس خانه پهن كرد و فلاسك چاي و قند و پولكي زنجبيلي هم آورد و به اتفاق آقا رضا مشغول خوردن چاي شدند. شمسي خانم براي اينكه سر صحبت را باز كند گفت: " آقا رضا! از اين پولكيهاي زنجفيلي بخور! گرمه برات خوبه."
آقا رضا معترضانه گفت: " آخه زن! من كه بي مي مستم!... مشكل ما جاي ديگه ست..."
سپس آهي كشيد و ادامه داد: " از وقتي بچه ها بزرگ شدن يه شب خوش نداشتيم. ماهرخ كه تا صبح بيداره و مشغول درساشه، مهينم كه اين كامپيوتر لعنتي رو ول نميكنه، دو تا اتاقم كه بيشتر نداريم... ديدي امروز آقاي دكتر چي مي گفت؟... به نظرت چيكار بايد بكنيم؟"
شمسي خانم گفت: " اگه ميشد خونه رو عوض كنيم يه خونه ي سه اتاقه بگيريم خيلي خوب بود!..."
آقا رضا پريد وسط حرفش و گفت: " آخه با چندر غاز حقوق كه نميتونيم خونه ي سه اتاقه بگيريم!"
پس بايد بسوزيم و بسازيم!
مدتي به سكوت و حسرت گذشت ولي يك دفعه آقا رضا فكري به ذهنش رسيد و گفت: " اگه بتونيم يه راهي پيدا كنيم كه بچه ها همون سر شب بخوابن مشكل حل ميشه!"
حرفا مي زنيا آقا رضا!... آخه مگه بچه ها مرغن كه سر شب بخوابن... زوري كه نميشه بخوابونيمشون!"
زوري كه نه!... حامد بيچاره كه از بس صبح تا شب دنبال توپ مي دوه همون سر شب از خستگي بيهوش ميشه... مي مونه دخترا... اونا هم تو بايد اونقدر توي خونه ازشون كار بكشي كه از زور خستگي نتونن شب بيدار بمونن!
وا!... اگه اينجوري باشه پس كي به درس و مشقشون برسن طفلكا؟!
من كه نگفتم هر روز... فقط بعضي روزا!
خب چه روزايي؟!... من از كجا بدونم چه روزايي بايد حسابي خسته شون كنم؟!
آقا رضا ابروهايش را بالا انداخت و چند دقيقه اي به فكر فرو رفت. سپس با خوشحالي گفت:
يه قراري با هم ميذاريم!
چه قراري؟!
هر روزي كه من اومدم خونه و تو ديدي پرتقال دستمه بدون كه اون روز وقتشه!
شمسي خانم كه از تصور آقا رضاي پرتقال به دست، حسابي قند توي دلش آب شده بود لبخندي گوشه ي لبش نشست و با عشوه گري گفت:
از دست تو!... باشه قبول!
آقا رضا و شمسي خانم چند هفته اي طبق برنامه پيش رفتند. هر چند روز يك بار كه آقا رضا پرتقال به دست وارد خانه مي شد، شمسي خانم شستش خبردار مي شد و بلافاصله برنامه ي كاري دخترها را كه شامل جاروي اتاقها و حياط و شستن ظرفها و لباسها و قاليچه ها، و گردگيري اسباب و اثاثيه و ديوارهاي داخل خانه و حياط، و پخت و پز و كارهاي ضروري و غير ضروري ديگر بود اعلام مي كرد و خودش به حمام مي رفت... ديگر نه تنها افسردگي آقا رضا و شمسي خانم رخت بر بسته بود بلكه خانه هم از شدت تميزي برق مي زد و خلاصه همه چيز سر و سامان گرفته بود. ولي يك روز وقتي آقا رضا پرتقال به دست وارد خانه شد، شمسي خانم خيلي تعجب كرد، و علت تعجبش اين بود كه او روز قبلش هم پرتقال به دست آمده بود، ولي شمسي خانم به دو دليل به روي خودش نياورد و به قرار و وظيفه اش عمل كرد: يكي اين كه نمي خواست جلوي شوهرش كم بياورد، و ديگر اين كه با خودش فكر كرد: " مَرده ديگه!... چيكارش ميشه كرد... سيرموني نداره!... بهتر از اينه كه دنبال زنهاي مردم بيافته!"
ولي اين مسئله به همين جا ختم نشد و آقا رضا از آن به بعد هر روز پرتقال به دست وارد خانه مي شد و شمسي خانم هم مثل هر زن فداكار و دلسوز و البته مغروري شرافتمندانه به وظيفه اش عمل مي كرد. شش هفت ماهي به همين وضع گذشت. آقا رضا روز به روز لاغرتر و ضعيف تر مي شد، شمسي خانم حسابي تمركز حواسش را از دست داده بود، ماهرخ در دانشگاه مشروط شده بود و مهين هم افت تحصيلي پيدا كرده بود. تا اينكه يك روز از اداره تماس گرفتند و گفتند كه آقا رضا از هوش رفته و او را به بيمارستان برده اند. وقتي شمسي خانم به بيمارستان رسيد، آقا رضا روي تختي دراز كشيده بود و داشت با دكتري كه بالاي سرش بود حرف مي زد و دكتر با چشمهاي از حدقه در آمده به حرفهايش گوش مي كرد. به محض اين كه آقا رضا چشمش به شمسي خانم افتاد گفت: " آقاي دكتر! اينم همسرمه."
آقاي دكتر رو به شمسي خانم كرد و گفت: " من نميدونم خانم!... پرتقال يا هر علت ديگه فرقي نميكنه!... شوهرتون سرطان پروستات گرفته... الآنم داره هذيون ميگه... ما براش دارو تجويز كرديم اگه جواب داد كه چه بهتر!... اگه جواب نداد دو راه بيشتر ندارين: يا عمل جراحي يا شيمي درماني!... فعلاً خداحافظ!"
دكتر كه رفت شمسي خانم رو به آقا رضا كرد و گفت: " جريان چيه؟!"
شنيدي كه!... سرطان پروستات گرفته م... دكتر ميگه علتش زياده رويه!
زياده روي توي چي؟!
هيچي بابا!... توي مصرف پرتقال!
شمسي خانم خواست چيزي بپرسد كه حسن آقا همكار آقا رضا با يك پلاستيك پرتقال وارد شد و گفت: " سلام آقا رضا!... بهتري؟... گفتم هم يه سري بهت بزنم هم سهميه ي پرتقالتو برات بيارم!"
شمسي خانم با تعجب پرسيد: " سهميه؟!"
بله آبجي!... مگه خبر ندارين؟!
نه!... چيو؟!
حسن آقا نگاه سرزنش آميزي به آقا رضا كرد و گفت: " از شيش هفت ماه پيش كه دولت كلي پرتقال وارد كرد، پرتقال داخلي اونقد ارزون شد كه آقاي رئيس كه يه باغ چند هكتاري پرتقال داره ترجيح داد روغن ريخته رو نذر امامزاده كنه و روزانه به هر كدوم از پرسنل اداره يه كيلو پرتقال مجاني بده تا هم پرتقالاش گند نكنه هم خودشو توي دل كارمندا جا كنه..."
حسن آقا هنوز داشت حرف مي زد ولي شمسي خانم ديگر چيزي نمي شنيد و فقط با غيظ به آقا رضا كه پتو را كاملاً روي سرش كشيده و خودش را به خواب زده بود نگاه مي كرد... .
(م. فریاد)


3