شعرناب

بیست و دوسالگی

سلام بیست و دو سالگی. خوش آمدی! راستش بالا رفتن سن چیزی نیست که آدم بابتش خوشحال شود، یا از ناراحتی زانوی غم به بغل بگیرد. اتفاقی است که مانند نفس کشیدن رخ می‌دهد، و یکهو میبینی از صف دهه اول زندگی پرت شده ای به دهه دوم. بیست و یکسالگی دوران عجیبی نبود. با این حال یاد گرفتم که خیلی از خواستن ها مملو از نخواستن است. مانند همان مثل در ناامیدی بسی امید است. حالا توی جاده چالوس زندگی ام قرار دارم؛ جلویم یک خاور با دنده ۲ در حال رانندگی است. عجیب است که سبقت نمی‌گیرم؛ چرا که دیگر عجله‌ای ندارم. حتی نمیدانم چرا به شمال سفر میکنم؟ به کدام شهرش؟ جایی را دارم که بمانم، یا باید در پارکی چادر بزنم. با این حال هنوز که هنوز است صبر را نیاموخته‌ام. چند اتفاق در گذشته را هضم نکرده‌ام. نمیدانم در این زندگی از جان خودم چه میخواهم. و الی آخر. بیست و دوسالگی شبیه ساعت ۳ بعدازظهر است. نه می‌شود چرتی زد و نه کاری انجام داد. با این حال، خوش آمدی ساعت سه.


2