صحنه های غیر تکراری یک زندگیصحنه های غیر تکراری یک زندگی فصل اول علی ، خوشحال و خندان وارد خانه شد، با کارنامه ای درخشان در دستش، معدل دیپلمش 20 شده بود . دلش پر از شادی بود و روحش پر از رضایت. پس از سلامی گرم به پدر و مادرش، بسویشان دوید و هردو را بوسید و تا میتوانست تشکر کرد، بخاطر زحماتشان و یاری همیشگیشان . خنده های همراه با اشک شادی پدر و مادر، بهترین هدیه آنها بود به علی . خانواده شان قشرمتوسط جامعه بودند وزندگیشان، طرزتفکرشلن، عقایدشان و... همه متوسط، نه متعصب و نه بی تفاوت. مدتی بود که علی شروع کرده بود به خواندن دروس لازم جهت شرکت در کنکور . درکارهایش هم همیشه جدی بود . چیزی که نیت داشتنش را داشت با تلاش مستمر و بدور از زیاده روی سعی در بدست آوردنش مینمود و معمولاً موفق هم میشد. خلاصه روزگار به کام بود و خوشحالی باطن، همواره خودش را به لبها میرساند و لبخند میشد و چهره بشّاشی ازعلی میساخت. پر جنب و جوش و خوش فکر و مثبت اندیش و دلچسب، مثل خانواده اش. علی، پنج تا دوست صمیمی داشت که معمولاً آنها را با هم میدیدید. در مدرسه، در درس خواندن ها، در اوقات فراغت. اخلاق و کردار همه شان هم نسبتاً نزدیک به هم . در دراز مدت گلچین شان کرده بود. بی ریا، متین، بی افکار شیطانی. یک روز وقتی پدرومادربا روحیه عالی درخانه حضور داشتند، علی در کنارشان نشست واجازه خواست مطلبی را که در نظرش مهم مینمود را مطرح کند. پدر و مادر هم مشتاقانه آماده شنیدن حرفهایش شدند. علی گفت : می خواستم اجازه بگیرم برم جبهه. جنگ تازه شروع شده بود. پدر و مادر، یکه خوردند. اصلاً منتظر شنیدن این حرف نبودند. آنها که معمولاً عکس العملهایشان پس از لحظاتی فکر کردن و بررسی سریع بازتاب حرف در اعمالشان صورت می گرفت، و حرفهایشان پس ازمزه مزه کردن کلماتی که قرار بود از دهانشان بیرون آید، شنیده میشد، سکوت کردند. لحظه ای انگار زمان ایستاد. سکوت در فضای اتاق پر شد . آنچه دیده میشد چهره هایی بود که عکس العملی را در خود تاب نمی آوردند و در آن صورتها، نه جواب مثبتی نمایان بود و نه جواب منفی ای. پدرومادر به هم نگاه مرموزو پررمزوراز و پراز سؤالی انداختند و تنها لبهای بالایشان بود که گزیده شد. یک دقیقه سکوت کردند. پدر آغاز کرد : پسرم، جنگ یعنی خطر . تو تنها فرزند ما و تنها رویای زندگی مایی . ما توان از دست دادن تو را نداریم. مادر نیز درحالیکه هنوز سرش را پایین انداخته بود با حرکات آرام سر، سخنان پدر را تایید کرد. اما پسر، انگار که مدتهاست که به تقاضایش فکر کرده بود، مصرّانه به درخواستش، با آرامش همراه با احترام، پافشاری کرد. پدرو مادر از او وقت خواستند تا بیشتر فکر کنند. علی توضیح بیشتری درباره خواسته اش داد. این که تمامی دوستان صمیمی اش نیز همگی با همند. پدر و مادر، تمامی ۵ نفر دوستش را میشناختند و صمیمیتشان را ، و برایشان خیلی ارزش داشت که هیچکدامشان حتی یک مورد هم به دیگری نارو نزده بود. آنها را خوب میشناختند. تمامیشان مذهبی بودند ولی نه مذهبی متعصب و کور. علی که به اتاقش رفت، پدرو مادر به شُور نشستند. اما بدجور آچمزشده بودند وبیشتر به هم خیره میشدند تا صحبت کنند. واژه ها سردرگم، راه کنار هم قرار گرفتنشان را انگار فراموش کرده بودند . صحبتهای پر ازلکنتی بود که با تأنی بیرون می تراوید و بعضاً نا مفهوم بود. نمی دانستند چه برخوردی کنند با این مسئله مهم مطرح شده. آنروزهیچ صحبتی در این باره بین علی و پدر و مادرش رد و بدل نشد . انگار همه اهل خانه به فکر فرو رفته بودند و درپیله مرموزی دست و پا میزدند. نه اصرار بی خردانه علی آرامش آنروزرا شکست، نه جواب بی فکر پدر و مادر، روحیه جوان علی را آزرد و به تحریک و عکس العملش واداشت. فردا شب وقتی که پدر ازکارخسته کننده روز به خانه آمد و طبق معمول، همسرخوبش با یک لیوان آب خنک به پیشوازش آمد و پس از خوردن مقداری خوراکی و میوه و چیزهای خوشمزه ، یکساعتی را استراحت نمود وسرحال، آماده صحبت با خانواده اش شد و علی، با نشاطی خاص که پس از دوش گرفتن بعد از حضور فعالش در باشگاه بدنسازی( طبق عادت هر روزه اش) به او دست داده بود، سه نفره ادامه صحبت مهم وسرنوشتساز دیروزرا آغازکردند. درحالیکه انگارگُل بود که از دهانهای پرمهرشان بیرون می ریخت. دلیل و هدف علی را از این خواسته، جویا شدند و علی هم از دلدادگی به کشورعزیزش ایران را و اینکه باید ازناموس وحیثیتش و پدرومادری که عضوی ازاعضای میهنش بودند را مطرح کرد وآنقدر محترمانه و با هوش و ذکاوت، مسئله را کاوید که پدر و مادر، مست سخنانش شدند و حال، علی بود که نظر آن دو فرشته حامی ، که از سوی خدا مامور سعادت فرزندشان اند را جویا شد. آنها هم لیستی از احتمال بروز محرومیتها و آسیبها را طوماروار در مقابل چشمان فرزندشان گشودند و در انتها گفتند : آیا تحمل احتمال این همه مسائل را داری؟ ای گل نو شکفته ما. در میان صحبتهایشان، درد دوری از خانه، محرومیت از ضروریات زندگی ، از خواب و خوراک گرفته تا لباس تمیز وهرآنچه ممکنست به دلیل اینکه غرقه درآنیم نبینیمشان و به دلیل تکراری بودنشان به آنهمه نعمت، توجهی نداشته باشیم ولی نداشتنشان آزرده مان کند و دیگراینکه زخمها وضعفها و سرما و گرمای نا متعارفی که خود میتوانند حسابی ناراحتمان کنند و باز مسائلی که مهمتر از یکدیگر بودند، خونی که با فرارش از بدن، ضعف می آوَرَد و جراحتها و احتمالاً قطع عضو و در نهایت مسئله مرگ. و علی پس از تأملی قابل احترام، به آن دو بزرگوار اطمینان داد که به تمامی این مسائل مهم فکر کرده و در نهایت، سکوت آن دو، رضای آن دو تفسیر شد. البته چند روزبعد، عدم عکس العمل آن دو درمقابل جمع آوری ساک سفر، پذیرفتن رفتن پسرشان رافریاد میزد. فریاد جدایی و فراق، فریادِ رفتن و احتمال بازنگشتن، فریاد احتمال پرپرشدن غنچه ای که تازه در حال بازشدن بود . غنچه ای که یقیناً به گلی زیبا تبدیل میشد . فریادهایی که همه در سینه پدر و مادرش قلمبه شده بود و گاه، راه قورت دادن آب دهاننشان را درگلو با مشکل مواجه میکرد ونگاه های پر محبتی که عشقشان را بدرقه میکردند . در میانه آن همه رمز و راز، در میانه نوایی که در خانه، آرام پر شده بود( آهنگ love story) علی بی آنکه توان سخن گفتن داشته باشد وناتوانیش درپیدا کردن واژه های خداحافظی را خود نیز اذعان میداشت، تنها با بوسیدن دستهای پدر و مادر، خداحافظیش را به انتها رساند و آنها نیز تک به تک تا میتوانستند سر و صورت فرزندانشان را غرقه در بوسه کردند و درآغوششان گرفتند. آخرین لحظه جدایی، تصویر کادره شده پدر و مادر و فرزند بود که سه نفری همدیگر را درآغوش گرفته بودند و می گریستند. تصویر slow motion خاطره انگیز. فصل دوم زنگ خانه به صدا در آمد.سه نفری که به اجبار از هم کنده شدند و زنگ بی موقعی که جمع عاشقانه ای را ازهم می پاشید وعلی که به اجبار به سوی دربازکن رفت ، صذای آمیخته با خنده دوستانش را شنید که همگی با هم میگفتند: سلام، بیا دیگه داش علی. علی پس از جواب سلام، به آنها گفت: لطفاً چند لحظه، و درحالیکه آرام نگاهش را به سوی پدرو مادرش می چرخاند آن دو فرشته را با حالتی سیری ناپذیر، در چشمانش نشاند. پدرومادرهم که هنوردست برشانه هم انداخته بودند، با لبخند وهم آلودی ، تنها با تکان آرام سر، مجوزی دادند به رفتنش. علی هم که از شدت خوشحالی، بغض درگلویش، تمنای ترکیدن داشت به سختی خداحافظی کرد و وقتی در بسته شد، علی در راه پله و پدر و مادر در پشت در ، یکباره دریک زمان بغضشان ترکید و هق هق گریه زیبایی بود که فضا را پر کرد. علی با هرپله ای که به پایین می آمد بر خود مسلط ترمیشد تا اینکه پشت درب ورودی ساختمان که رسید دوستانش تنها لب خندان علی را دیدند و بی خبر از اینکه در این چند روز چه به آن خانواده محترم رسید تنها به سلام و مصافحه پرداختند و دست درگردن یکدیگر بسوی بسیج مسجد محله راهی شدند. باقی مدارکی که بسیج مسجد می خواست داخل یک پاکت ، دردستان علی بود . وقتی خواستند شش نفره عرض خیابان را طی کنند یکباره مدارک از دست علی درمیانه خیابان بر زمین افتاد ، لحظهای که علی حس کرد مدارکش برزمین افتاده تا لحظه ای که خم شد که آنرا بردارد دوستانش دوسه قدم ازاو دورشده بودند. با صدای ترمز ممتد ماشینی که با سرعت غیر معمولی به سمت آنان در حال حرکت بود توجه دوستانش در یک لحظه به علی دوخته شد. باورتان نمیشود در یک آن، چشمان دوستانش، علی را از زمین تا شاید چهارمتر بالاتر از سطح ماشین درحالیکه مثل آدمک پارچه ای بی شکل، درهوا تاب میخورد تا لحظه ای که محکم برشیشه ماشین خورد وشیشه ترکید وبا افتادن برروی کاپوت جلوماشین تا غلت خوردن برروی کاپوت و افتادنش جلوی ماشین همراهی کردند. آخرین لحظه جدایی، تصویرکادره شده دوستانش بود که یکی داغون، با دو دست بر سر زد و دیگری با دو دست جلوی چشمانش را گرفت و لبهایش از میان دستهایش ازعمق فاجعه به گریه ، ترکید . دیگری ، مبهوت با اشکی که از چشمان به بیرون جهید، خشکش زد . دیگری، لبهایش به شدت لرزید و صورتش پر از اشک شد و دیگری در یک لحظه به هدف کمک ، بی آنکه از خطر تصادف با ماشین فاجعه آفرین و زیرشدن در زیرچرخ های ماشینی که تلاش میکرد متوقف شود، به سوی علی شتافت. تصویر کادره شده ای که عزاداری را میماند. تصویر slow motion خاطره انگیز. فصل سوم حدود چهارسال بود که علی بر روی تخت به حالت اغما بود . مادر و پدرش با موهای سفید شده به فرزندشان خیره شده بودند، گاهی هم به هم خیره میشدند . دیگرهیچ خنده و لبخندی در کار نبود ، سکوت خانه را پر کرده بود سکوت و سکوت و سکوت. مادر، دست فرزند را به مهر فشرد و مدتی انگشتانش را لمس کرد و بر آن بوسه زد . قطرات پاک اشک بی امان از گونه هایش بر انگشتان علی چکید و مثل همیشه به محضر خدا دعا کرد، دعایی مادرانه. خیلی جالب بود انگار آن قطرات عشق، بهانه معجزه خدایی بودند. در آن بحبوحه، انگشتان مادرحسی از زندگی را فهمید . احساس حرکت محوی در انگشتان علی بود و سریعاً دست فرزند را برتخت نهاد تا با چشمانش آنچه را که حس کرده بود را ببیند . برای تشخیص حرکت انگشتان، پدر را با بیقراری خاصی به جانب دیگر تخت که خود در آنجا بود، خواند. پدر به سرعت خود را به کنار همسر رساند و چشمهای پدر و مادر بر روی انگشتان پسر، ماسید. یک لحظه خشکشان زد و با آن حرکات محو، بعدازمدتها، لبخندی نمکین مخلوط با اشک شادی، بر روی گونه های پدر و مادر خودنمایی کرد. پدر یاد شیطنتهای عالم جوانی فرزند افتاده بود و آنهمه جنب وجوش و مقایسه آن دوران با این دوران که حرکت خفیف عضوی از اعضای آن جوان، افسانه شده بود. و اینکه تکرار و عادت دیدن جنب و جوش گذشته، شکرگزاری دمادم از انبوه نعمات الهی را از یاد انسان ربوده بود و در این شرایط سخت بود که ارزش نعمت سلامتی، بیشتر ازهمیشه مشهود بود. بهمعجزه میماند.پلکها ومژه ها نیزعکس العمل نشان میدادند. انگاردستانی که دردستان پدرومادربه مهر فشرده میشد هادی عشقی بود که علاوه بر پدرومادر، فرزند را جان دوباره می بخشید و این مهر، بعد از لطف الهی تولدی دوباره را به دنبال داشت. علی پس از مرگی چهارساله، دوباره متولد شد. وضعیت روحی و جسمی که رو به بهبود رفت، یادها به سراغش آمدند و سوالها و گذشتهای که دانستنش برایش مهم مینمود و پدر و مادر، مواجه شدند با سیلی از سوال دوران توقف او. چهارسال توقف عمر. و پدر و مادر با حوصله ای خاص، اطلاعات او را بطور مثبت به روز میکردند البته تلاششان این بود که با حذف اتفاقات منفی وناخوشایند، وضعیت خاص او را درنظر بگیرند و امید، که خود داروی دردهاست را برای پسرشان به ارمغان آورند. علی وقتی توانسته بود حرف بزند ، دنیای دوباره ای در مقابل ذهنش روشن میشد. چهره و موهای پدر و مادر، وقتی از شکستگی آنها پرسید جواب شنید: این مدت خیلی سخت گذشت. عزیزدردانه ات که کسالتی داشته باشد پدر و مادر داغون میشوند. لوازم پزشکی اطراف تختش و تشکی که همیشه با ملحفه سفید و تمیز پوشیده شده بود صحنه تکراری آن اتاق بود . علی در مورد این وضعی که با آن روبروست پرسید. پدر با صبوری پاسخش را داد. پدر افزود: فکر می کنی چند روز بستری بودی ؟ علی گفت: تصادفی که شما صحبتش را میکنید نباید واحدش روز باشد ، ماه صحیح تر به نظر میرسد. پدر گفت : اگر صحبت از سال کنم تعجب میکنی ؟ علی متعجب، چشماش گرد شد. سال ؟ با لبخند و کنجکاوانه پرسید: شوخی میکنید ؟ پدر ادامه داد: یک سال نه. علی پرسید : یعنی بیشتر؟ پدر گفت: بله. هنگامیکه علی بالاخره موضوع چهارسال را فهمید، هاج و واج درحالیکه خنکای غریبی را درمغزش و درون تنش احساس میکرد، بی حس بر تخت دراز کشید و آرام گفت : اول که به هوش آمدم بیش از یک روز را حدس هم نمیزدم . پس از مدتی برخود مسلط شد، چشمانش به عکس درون قابی که دراتاقش قرارداشت افتاد و ازآن پنج نفر دیگری که درعکس بودن وجوانانه با شکلک های خنده داری جلوی لنز دوربین تلمبارشده بودند، پرسید. پدرناگهان به بهانۀ کاری که برایش پیش آمده ، سریع به بیرون اتاق آمد و مادر که یک پا دو پا میکرد و آچمز، که چه کند و چه بگوید ، دنبال مفرّی میگشت . خود را به آن راه زد که یعنی چیزی نشنیده . ولی علی کنجکاوانه دوباره از آنها که درون قابند پرسید. مادر گفت : پسرم، استراحت کن بعداً با هم دوباره حرف میزنیم ، ناخوش احوالی ، زیاد به خودت فشار نیاور... و علی که خستگی مفرطی را حس میکرد با حرف شنوی مؤدبانه ای موضوع را ادامه نداد و درحالیکه چشمهایش را بسته بود سعی کرد که آرام گیرد، ولی از درون ، پر از بی قراری بود. مادر که از اتاق بیرون آمد، پدر در هال روی کاناپه ، درحال فکرکردن نشسته بود . سر و صورتش را درحالیکه رو به زمین بود بین دستهایش میفشرد. مانند کسیکه دنبال راه چاره ای برای رهایی از معضلی به در و دیوار میزند تا راه حلی بیابد. مادر به سرعت خودش را به شوهر رسانید و همانند شوهر، به خود پیچید و زیر لب به شوهرگفت : به نظرت چه کارکنیم ؟ شوهر جوابی نداشت. سکوت کرد. درب اتاق علی باز شد. علی به آرامی وارد هال شد. نگاههای پدر و مادر به پسر دوخته شد. آچمز. پدر، علی را به نشستن بر روی مبل دعوت کرد و علی درحالیکه لبخندی بر لب داشت کنار آنها نشست بارها آنها خواستند از زیر بار سوال علی فرارکنند ولی نشد که نشد. علی کنجکاو شده بود. مادر گفت : یادت نیست آنها دوستان تو بودند. علی گفت : بودند ؟ مادر درحالیکه هول شده بود گفت : یعنی هستند . دوستان توهستند. دوستانی خوب. علی گفت: از آنها اطلاعی دارید؟ مادر گفت: نه، یعنی بله علی گفت : خوب، مشتاقم تا از آنها بشنوم. مادرباشتاب بسوی آشپزخانه رفت وگفت : ای وای دیرشد برم ناهار خوشمزه ای بپزم که دورهم بخوریم و خیلی زود خودش را گم و گور کرد. علی ماند و حوضش . یا در واقع، پدر ماند و علی . پدر خواست برخیزد که علی خواهش کرد تا بماند و هرآنچه میداند را بگوید. بدجوری کنجکاو شده بود. اینقدر علی محترمانه التماس میکرد که پدرماند و گفت. امّا خیلی آرام . شاید داستان هر پنج نفرشان را در طی حدود یک ساعت تعریف کرد. پدر قاب عکس را به کنار تخت علی آورد و درحالیکه علی با معذرتخواهی از پدر، درازمی کشید ، پدر ازسمت راست عکس، شروع کرد به خاطره گویی.اما خلاصه و آرام، و چون نامشان را به یاد نمیآورد با انگشت اشاره نشانشان میداد و از آنها میگفت . علی هم پراز سؤال، مشتاقانه گوش میداد. او ازجمع پنج نفره ای میگفت که راهی جبهه شدند، همه همرزم وهمه متحد و همه دوست، که به دفاع از خاک عزیز ایران پرداختند. پدراز دانسته هایش گفت. آنچه که ازنزدیکان آن پسران شنیده بود. راستی چه قهرمانی ها که نکرده بودند از ایثارهایشان، رفاقتشان، عشقشان به این خاک دوست داشتنی، مهرشان به مردم و همه دلاوریهایی که دل را به خروش وا میدارد و همه عواطف و احساسات و پنداروگفتاروکردار نیک را به ظهور رسانیدند. علی فهمیده بود که آنها قرار بود شش نفر باشند و او پس از آن حادثه ، از آن جمع باحال جا مانده بود . پدر که همراه با تعریف آن قصه های پاک ، حواسش به فرزند هم بود ، دگرگونی حال علی را که دید ، صحبت را قطع کرد و میوه هایی را که مادر آماده کرده بود را از روی میز بسمت خود کشید و شروع کرد به پوست کندن و خرد کردن آنها، و قبل ازآن مادر، لیوان آب نسبتاً خنکی را به علی داده بود وعلی مدتها بود که جرعه جرعه آنرا می نوشید. یک پیش دستی ، شامل میوه های متعدد که پوست کنده و آماده خوردن بود توسط پدر، جلوی دست علی قرار گرفت. علیآهی کشید، آه ازاینکه کاش درمیان آنها می بود و ازاینکه حال آنها کجایند ؟ و پدرکه قبل ازجواب دادن به آن سوال، دنبال جمله ای میگشت که علی را آرام کند، پس ازگفتن صلواتی که با صلوات علی تکرار شد، گفت : می دانی مؤمن کیست ؟ و بلافاصله ادامه داد که مؤمن کسی است که از آنچه به دست میآورد خود را گم نکند و از آنجه از دستش می رود ناراحت نشود، در هر حال باید راضی بود به رضای خدا. علی هم چه شاگرد خوبی بود که پس از صحبت های استادش - پدر- و وقتی آرام آرام، موضوع شهادت آن دوستان صمیمی اش را شنید، آرام و با صورتی که ازاشک پرشده بود با حنجره ای لرزان، وصورت و گردن و بدنی که پر از لرزش شد، سکوت کرد و فقط گریست. آخرین صحنه جدایی یک دوست با پنج دوست صمیمی همیشه همراه، که قراربود شش همرزم باشند ولی یکی جا ماند و ۵ نفر که رفتند و به ملکوت پرکشیدند. و تصویر کادره شده علی که تنها توانست بگوید : انا لله و انا الیه راجعون. تصویر slow motion خاطره انگیز. فصل چهارم جنگ تمام شده بود و علی پر از حس افسوس نتوانستن بود، پر از حس جا ماندن. پر از حس مفید نبودن برای جامعه اش، ولی پر از امید . امید ، هدیه ای زیبا از سوی پدر و مادرش بود که همیشه برایش دویدن بسوی هدف متعالی را به ارمغان داشت. خیلی مشورت کرد چه کند که بهترین راه باشد. منطقی ترین راه، راهی بود که به شکوفایی مملکت رویائی اش – ایران – بیانجامد، و آنهم آغاز جهادی به گونهای دیگر و پا به جبهه ای نهادن بغیر ازجبهه جنگ، ولی پر از رشادتها و بی خوابی ها و تلاشها و ازخودگذشتگی ها . خیلی زود نتیجه تلاشهایش قبولی دررشته دانشگاهی مورد علاقه اش بود. رشته عمران قبول شده بود. و پس از دریافت مدرکش با معدل عالی، جهادی را آغاز کرد که پایانش را تنها خدا میدانست وبس. خیلی زود راهی شهری شد که ۵ دوستش درآنجا جان به جان آفرین تقدیم نموده بودند . یکی از شهرهای جنگ زده که پر بود از محرومیت ها و اکنون که مدتی از جنگ می گذشت هنوز آثارجنگ درآن مشهود بود. خانه های درب و داغون که انسان لت وپاری را می ماند که پر از زخم برصورت و اندامش تقلا میکرد که برخیزد ولی نمیتوانست. ثمره تلاشش ازبرخاستن، نیم خیزشدن بود و لرزیدن در یورش سختی گرما که نا را از تنش ربوده بود. خانه هایی که بیشتر میل به خراب شدن داشت تا نمایی از آبادانی. مردمان خاک آلودی که با لباسهای مندرس، حتی پا برهنه، بر روی خاکها گام برمی داشتند و خاکهایی که براثرراه رفتن آنها برمی خاست وخاکی ترشان میکرد. ولی با همه این اوصاف،ازهمان هنگام ورود، مهمان نوازی را از افراد آن شهرسوخته به آتش جنگ ، دریافت. علی که ازسوی سازمان جهاد سازندگی به آن منطقه رفته بود درکمپی که متعلق به جهاد بود اسکان یافت و خیلی زود فعالیتش را آغاز نمود. قراربود که شهرکی ساخته شود باخانه های یک طبقه وحیاط دار.تلاش روزافزونش اورا تجسم جهادگری کرده بود مورد احترام. مردمان آنقذرخونگرم ومهمان دوست بودند که وقتی علی به خانه اولین کسی که او را به خانه اش دعوت کرده بود رفت، در میانه آنهمه نداری و فقر، در میان آنهمه ویرانی و سادگی خانههای رو به ویرانی ، عشق و مهر و محبت را با تمام وجود حس کرد . اما با صحنه ای مواجه شد که فکرش را هم نمیکرد. وقتی که از سوی صاحبخانه مهربان به تک اتاق خانه راهنمایی شد، بر روی طاقچه اتاق ، قاب عکسی را دید که وقتی چشمانش به عکس داخلش دوخته شد و درگیر آن گردید، چیزی را دید که باورش برایش سخت بود. تک قاب روی طاقچه، عکس پنج نفر بود با لباسهای ساده سربازی. دقیق تر که نگاه کرد، لحظه ای سرش گیج رفت. تصویر کادره شده علی با قاب عکس ارزشمند - از لحاظ معنوی – که عکسهای پنج دوستش در آن چون مرواریدهایی درخشان، خندان و مردانه ایستاده بودند. تصویر slow motion خاطره انگیز. فصل ۵ وقتی رعشه پنهانی که کم و بیش بر وجود علی از دیدن آن صحنه، آرام تر شد، با پرسش او که ازمردان فشرده شده در قاب تنگ می پرسید، صاحب خانه داستان رشادتهایی از آن پنج تن را آغازکرد که تا پایان قصه آن مردانگیها، علی دریافت که پنج دوستش برای افراد این خانه اسطوره بودند. کلکسیونی ازخوبی ها، مهربانی ها، بیباکی ها، ازخودگذشتگی ها، دفاع های لحظه به لحظه ازناموس و شرف و خلاصه همه آنچه که یک انسان باید داشته باشد که انسانش بخوانند، و آنها پا را از اینهمه بیرون گذاشته بودند و با فرشته ها مقایسه میشدند. علی پر از حس افتخار بازگو کرد که آنها دوستان صمیمی اش بودند و آنهمه تعجب که با دیدن قاب براو مستولی شده بود همه بخاطر دیدن دوستان خوبش بود که اکنون زنده تر از قبل، نزد خدایشان میهمان شده بودند و بازاز ، جا ماندنش احساس غریبی داشت. داستان دوستیشان و تصادفی که او را از جمع آن دوستان جدا کرده بود سوژه صحبت میهمانی شد و آن روز گرم شده از محیط معنوی ، خیلی زود به پایان رسید. میهمانی دوم خیلی زود ازسوی یکی دیگر ازافراد آن شهرانجام شد وتکرارهمان صحنه، طاقچه ای دیگر و قاب عکسی دیگر ولی همان عکس، تعجبی دوباره را ازسوی علی به دنبال داشت. و میهمانی های دیگر، اسطوره شدن دوستانش را به اثبات میرساند. اودریافت که آن پنج نفر، با یاری خداوند متعال و با اتحاد هم، بازوهای قوی محافظت از شهر بودند که با چنگ و دندان از صیانت آن شهر مظلوم دفاع کرده بودند و تک تکشان با مرگی غبطه برانگیز بسوی خداوند پرکشیده بودند و اینک قهرمانان شهرشده بودند . برای همه آنانی که با چشمهای خود آن قهرمانیها را، عشق ها را، مهربانی ها و دلاوری ها را دیده و پسندیده بودند. حس عظیم افتخاری که دل علی را پرکرد ولبخندی که بصورت یک slow motion برلبانش نقش بست لبخندی خاطره انگیز بود. فصل ششم علی پر از احساس غروری زیبا و پراز افتخار درحالیکه با عشق خدا و توکل به پروردگار همه عالم و توسل به چهارده معصوم عزیز علیه السلام و دوستی دوستان خدا پرشده بود جهادی را آغازکرد که آثار آبادانی و حس بهاری اش با آن شهر و با مردمانش کاری کرد که پس از انفجاری که توسط مینی جامانده از جنگ ، روح شجاع و مهربان و ایثارگر علی را ربود و بسوی آسمانش پرتاب کرد، قاب عکسی دیگر تنها و تنها درکنارعکس پنج دوست دیگر بگونه ای تنگاتنگ و چسبیده به هم ، بر روی همه طاقچه های مردم آن شهر نشاند. و دوربین شاهد این داستان، که بر روی دو قاب کنارهم که اینک شش نفر را نشان میداد، زوم شد. صحنه غیرتکراری ازیک زندگی پاک. بهمن بیدقی
|