شعرناب

بوفی کور در او میبیند ...

بوفي كور در او ميبيند!
____________________________
اسمان جوري نيلگوني مانند است؛
فكر ؛ ذهن را ميكاود . خورشيد جوري اسمان را ميپايد؛
فردا همچنان بوي فرياد ميدهد.
جوري ميانِ شب هاي گذشته يا روز هاي اينده گير كرده است.
سخت است ميان طيف رنگ ها ؛ سياهي و روشني برايت باقي بماند...
ميدانم؛ ميدانم !!!!اسمانم؛ برايت سخت است!
اما روزگار تو بايد خاكستري شود؛ نه نيلگوني...
هر چه ميبينم دنيا است.اينجا جايي به اسم زندگي ست.
زن ها عاشق ميشوند؛ مرد ها ميروند؛
مرد ها عاشق ميشوند ؛ همچنان زن ها ميمانند..
سيگار ها خودكشي ميكنند و تنها چيزي كه باقي ست....توهم است.!..
توهم زندگي كردن يك نوع طيف رنگي دارد؛ان هم شب است...
شب براي دنيا خوب است؛ براي ابر ؛ براي ادم ها...
بايد شب باشد كه چهره ها ضعيف ديده شود..
هرچه ميبينم اينجا اسمان نيست؛ اينجا ديوار است.
جايي حايل ميانِ توهمي كه ميخواهد زورش را بزند واقعي شود.
اينجا چهره ها خاموش اند...
صدا ها ميمانند..چيزي همانند اسمان نيلگوني امروز صبح؛
كه نه برق دارد نه برف...نه باران نه رعد..!
خانه ها سرجايشان هستند، ادم ها اينور و انور براي توهمات ميدوند..سيگار ها در ردهء توليد با شعار هميشگي مساوي با مرگ در خط توليد ميرود.
و همچنان توليد دارو هاي رواني ادامه دارد..
يكبار به طرح لباس نگاه ميكنم ؛ و باري ديگر باز فكر...
صداي ويلن از دو خانه كناري ميايد ؛ و هرگز بخواهم به كنسرت پيانو بروم ؛ در اتاق فكر روي سكو مينشينم و يا دو انگشت توهم را ميپايم ؛ نت ها را حتي ميپايم...نه !
اين ديگر چيست؟باز هم ديوار...
كمي صداي چرخ خياطي سكوت مبهم خانه را ميشكند.
من هم اين سكوت را دوست ندارم ؛ اما عادت ؛ عشق مياورد!
نوعي وابستگي در عادت خوي افسرده را افسرده تر ميكند .
جايي بايد باشد كه خودكشي منطقي تلقي شود !
و ديوانه ها ادم و برخي ادم ها حيوان..
و اما باز هم ديوار...
توهم خودش را بكشد به پايِ مرگ نخواهد رسيد!
اما اخر توهم مرگي براي زندگي ست. اين يعني اين توهم ارزش پريدن الكل در اوج رهايي را نداشت كه اينطور جان برايش سپردي!....
دو دقيقه ديگر مانده است به روشنيِ عميق صبح...
نه من ديگر ماندني نيستم.اما ...
اين اما و اگر ها كاش نبود؛ پشتِ اين واژگان خالي ست...چقدر خالي ست...
اين واژگان؛ اين اما و شايد ها ؛ اين ميتوانم و بايد ها؛اين زندگي و توهم ها.. من را وادار به تحمل ميكرد . من را وادار به قدم زدن در هياهوي ادم ها ....
مدت هاست خانه ام را از خانوادهء ناتني ام جدا كرده ام؛
درست زماني كه وقتي خنديدم گريه ام گرفت ؛ هرگاه گريه ام كردم خنده ام گرفت...!
هنوز براي ارا خواهرم نامه مينويسم ؛ او خوب است؛ هنوز دو عدد رژ قرمز و ديگري بنفش را برايش پست ميكنم.
او تنها سه بار نامه دو جهت فرار من نوشت و دقيقا به جايي كه درست احتمال داد باشم يعني درست در زيرزمين كليسا فرستاد :
و كمي با كلمات بغض كرد و فرياد ؛
و بار ها نوشت: گل هاي باغچه حتي با دستانِ من مرگشان فرا ميرسيد و اما انان عجيب دلتنگت هستند و صداي زاويه بوته ها خانواده را ازرده كرده است.
بار دوم برايم كمي بهتر نوشت :
اينجا هوا كمي سنگين است.
انابل سخت است ؛در مغز همهء ما جاي خنده و گريه را جا به جا كردي!
و اين بدترين درد براي بغض يك شبنم براي بوته هاست!
و بار سوم :
گفت حالا كه جواب نميدهي بايد بگويم بدون تو انقدر ها هم بد نيست؛
اتاق كنار پنجره براي من است و سهم شام توِ را ديگر گربه ميخورد!
اما خواهر خوب من ؛ پنجره ميتواند بشكند و گربه بالا بياورد! اما من؟
انابل دلتنگي دردي دارد كه تو با رفتنت ثابتش كردي!..
حالا كه جوابي براي اين همه نامه نداشتم؛
ديگر بايد رو به رو شدن را تا جايي انسان ياد بگيرد.
بايد انسان بداند اغوشي ديگر در اينجا پيدا نيست كه اگر هم باشد گرم نيست ؛سرد است...
ان شب در نصف شب ها لباس هاي مشكي را به تن كردم و
پنهان از روي در خانيمان پريدم و در اثر برخورد ضرب پاهايم به چمن صدايي مزحك شنيده نشد.
ارام رفتم و ديدم گلي همچنان بنفشه روييده است
و بوته هاي دلتنگ ؛ رفتن من را خاكي سرد تلقي كردند
و جشني شكوهمند برپا كرده اند...!
حالا كمي خم ميشوم و لحظات كتك كاري و هزاران خون بالا اوردن ها را تصور ميكنم؛
هزاران سكوتي كه بعد سيلي ها بيشتر شد.
سيلي درد داشت.اما قلبي كه زيادي درد بكشد يا سكوت ميكند يا ميايستد...
مانند سيگار ناتني پدر نبود كه جز سوختن و سوختن كاري نداشته باشد.
حالا ارا تقريبا درست ميگفت؛اما نه هوا سنگين بود نه سبك..
بنفشه ها باز هم جاي ادم ها را پر ميكنند و هوا را سبك تر از بال يك ابر ميكنند!
باز كمي به پايين پنجرهء عمارت نشستم؛
اين پنجره درست در كنارِ حال پذيرايي بود؛
ارا باز هم راست گفت؛صداي خنده و گريه شان عجيب عوض شده بود.
اما اراي عزيزم ؛... كلمات قدرت دارند!
جايشان اشتباه شده است؛ بايد اينطور مينوشتي:
بعد رفتن ها خنده ها عميق ترند ؛
اراي عزيز كاش به توِ بيشتر مياموختم گرچه تو با بي علاقه گي هايت به كلاس هاي شعر ميرفتي!..
چيزي كه من شعر هايم را در كار هاي خانه نوشتم و
حالا دارم به توِ اصول را ياد ميدهم:..
اراي عزيز؛ چيزي كه براي يك نويسنده و شاعر ارزش دارد؛ديوانگي نيست...
صادق بودن است.هدايت ميانِ خنده و گريه مانند از من تا تو و اين خانواده راه دوريست...
حالا كه جواب نامه ها را در ذهن دادم
و تا صبح با گربه ها در كوچه و خيابان و كنارِ جوي اب بالا اورديم و رفتگر با اينكه خسته بود اما نگاهش دلسوزي خاصي در ان صورت به وجود اورد!
و انقدر سرمان را در لب جوي ها كوبانديم
ديديم هرگز؛توهم اينطور برنميگردد!...يا تمامي ندارد.
بعد به خانه بازگشتم و تا توانستم كابوس خفگي در ديوار را ديدم.
____
اسمان كمي نيلگوني تر است؛
يك ربع ديگر ؛ دوخت و دوز را ادامه ميدهم و صداي پنجره من را ميپراند،
پنجره كارش مهيب طور است؛
هم منظره را نشأت ميدهد هم خرده هايش درون چشم هايت ميتواند بپرد.
خوي ارامي دارد در عين شكننده بودن،
اما ميتواند صدا ها را بفهمدو هم با نسيم گريه كند.به سمت پنجرهء ضلع غربي خانه در انتهاي راهرو ميروم؛
ان جا هوا بود؛ ديوار ساختند؛ ديوانه اي در قبل من در همين خانه ميزيسته است ؛
پنجره ساختند كه هواي مردن به سرش نزند؛بلكه هوا بخورد!
بعد هم نوبت من شد و من ماندم و اين خانه
و هزاران يادگاري نوشته روي ديوار ها از ان ديوانه
و كه سرم را گرم ميكند و اما باز من ديوار تر از ديوار ميبينم.
ديوار خودش چقدر سنگ است كه حالا پنجرهء كوچك من شده است يك عشق؛ناكام و يك طرفه ؛ در عين طلسم شده!..
حالا زنبيل بنفش رنگي را با طناب مياندازم و
ويليام را ميبينم كه رنگش پريده و به تندي؛ چند عدد كتاب با پوسته هاي كهنه درونش ميكند و بعد در انتهاي خيابان ميرود.
دلگير نشدم ؛ كتاب را دوست داشتم؛ ديگر اينجا با اينكه ديوار دارد خانه نيست كه اذيتم كند.
كه كتابي برايم نخرند و مجبور باشم از تصاوير كتاب هاي فلسفي عمه جان سر در أورم.
اين ويليام است و يك دنياي نزديك به پنجرهء اتاق؛
چه در اين جا چه در خانهء خانواده ام...
نميدانم ؛ هر واژهءمنفي ميتواند يك روز كارساز باشد.
پشتش كوه باشد.به چيزي گرم باشد.به دردت بخورد.
همانند افسرده اي كه خودكشي را...
و مني كه فرار را...
زنبيل را بالا ميكشم و كتاب ها تكراري اند ؛
اما مانند نگاهي كوتاه به او؛كه كتابي تكراري را....
فصل ده را كتابي را باز كردم و انقدر لحظات بي ارزش بودند كه ديگر مهم نبود اين كتاب براي بار هشتم خوانده ميشود.
__
ان روز اسمان بنفش مينمود.سكوت شب در ان موج داشت.
رگه هاي نيلگوني كبود در بنفش جريان داشت.
تازه به امدنم در ان لعنت گاه شده بود.همه يك جور انسان بودند.كوتاه و بلند و چاق و تكيده در اينور و انور كليسا ميرفتند و گاه كسي شاد از بخشيده شدن فرياد ميزد و گاه كسي از بخشيده نشدن باز فرياد ميزد.
همهء فرياد ها نشات از خنديدن داشتند.
تازه پيمان پاكي را رو به روي دستانِ زمخت پدر خوانده بودم و كه هر ان احتمال ميدادم به سويم حمله ور شود.
ارام و متين فيلم بازي ميكردم و رو به روي پدر مسيحي
إنجيل را قسم ميدادم و پاكي و عفت را أزان زندگي قرار ميدادم.
عقيده ام اين بود كه ادم ها ؛ در اين توهم به هنري اشكار مشغول ميشوند...
ان هنر از شدت تنفر يا عشق ؛ استعداد يا ذوق ؛ گاها علاقه و هدف...
اما اين من ؛ مني كه بعضي انسان ها همزاد برايم تلقي ميشوند
در شمال و جنوب اين دنيا ميخندند و من هم در غرب اين دنيا به انان نگاه ميكنم...
هور از ان زورگيرانه اي در خانواده داشت كه با پافشاري تمام توسط دستانِ پدر و ضربت هايش روي صورتم نشات ميگرفت.
هنر اينجور انسان ها ؛ يك هنر تلقي نميشود.
بلكه من در اين خانواده كه ناتني صدايشان ميكنم؛
هنر بازيگري را اموختم.در نقش فرياد با لب هاي خاموش!..
هنر يك شاهكار بود و نقش عظيمي در ديوانگي من توسط ديوار ها داشت...
ان روز ها در ميانِ خياط كليسا كه در روستايي دور معرف شده بودم قدم ميزدم؛ جوري همه دور بودند ؛ باز هم انسان ميديدم.شبنم جوري ناهماهنگ روي فضاي قلعه مانند كليسا لم داده بود از ان بالا ما ادم ها را نشانه ميگرفت و قهقه ميزد و
از حضرت مسيح ميپرسيد؛ اين هايي كه دو پا دارند همان انسان ها هستند؟
مسيح لبخند زد.
شبنم لم داده ادامه داد؛ نكند اين ها با همين دو پا زندگي ميكنند؟مسيح سكوت كرد.
اخمي كردم و به قدم زدن ادامه دادم ؛
فهميدم سكوت بعد لبخند معنايي حزن انگيز دارد.
مانند اينكه با تمام وجود احساس خوشي كني و ياد چيزي از دست رفته تمامي ساختار خوشي را برهم ميزند.
____
اين زندگي دقيقا جاييست كه قلم در دست نقاش ميلغزد
و قلم در دستانِ يك نويسنده خيس ميشود
و من نميدانم تو لغزش در قلم نقاش؛ را از ديدن يك زن برهنه تلقي كني يا از شدت لذت هنري كه با زن مبتني ميشود و يا خيسيِ قلمِ يك نويسنده را
اشكي به خيسيِ باران يا همان مادهء نجس زرد طور كه شدت ترس كلمات از نوشتن زندگي اغاز ميشود.!!!!!!
حالا بالا تنهء لباسِ عروس را استر داده ام ؛ كمي تور هاي شلوغ و نحيف درونش به كار داده ام
و نميخواهم درون يك مانكن بگذرامش كه از دور مانند يك مجسمه ساز غرق در ان شوم.
حتي مسئله زيبايي يا زشتي ان نيست. اين ها ميخواهند أفكار من را شرح دهد.
يادم است ان موقع ها كه پدر وظيفهء من را در خانه كلفتي داده بود؛ قسمتي از كنارِ پنجره بسيار تميز تر جلوه گر ميشد.
پدر و مادر ؛ ماسيس برادرم و ارا رد ميشدند و گذارا نظرشان جلب ميشد !
خصوصا پدر با ان جثهء ريز كه مادر از او درشت تر بود.
اما ويژگي ها انقدر قدرت داشتند كه پدرم چيزي به اسم أبهت داشت.كه قلم نوشتن در دستانم ميشاشيد.
انان از قلب من نشات گرفتند وقتي پدر را درون تاريكي زيرزمين ديدند.
نوشتن تا دستانِ من دور بود و كتك هاي پدر به صورت و جسمم بسيار نزديك.
ان روز ها ان قسمت پايين پنجره را بسيارتميز ميكردم.
گويا صداي زمزمهء كتاب خواندن ميامد.
يك انسان نبايد ميانِ ادم ها شروع به گفتن از خيال كنند.
ما ديوانه تلقي ميشويم و انان سالم.
باشد ؛ ادامه ميدهيم : صداي زمزمه ها ان اوايل خواب هاي شبانه ام را راحت تر ميكرد و كتك هاي پدر را نوازش گونه تر...!
ان صداي ويليام بود.ويليام برت !
ويليام مانند من همسايه اي غريب بود.در خانه اي غريب . با كتاب هايي اشنا.
من سوادي در خواندن نداشتم و او روز ها و شب ها برايم كتاب خواند؛ بي انكه بداند كسي او را ميشنود!
اما ميشنيدم و تميز ميكردم و ميسابيدم
ادم ها انقدر عجيب اند كه اگر بدانند نگاهشان ميكنيم يا انان را ميشنويم ؛
يا نيم رخ كه خوب اند را نشان ميدهند يا صدايي ناز گرانه و جذاب...
اما ما انسان ها چيزي ميخواستيم متفاوت تر از اين دنيا.
از اين كارهاي ادم ها. چيزي واقعي تر!
بي صدا به صداي زمزمه گويانه حسي در من اميخت كه نه ان را عشق ناميدم نه دوست داشتن!...
اين دنيا از اشك ادم ها لذت ميبرد.
پس عشقِ كه از اشك قوي تر چقدر ميتوانست باعث خندهء زندگي به ما شود...نه!
عشق و دوست داشتن در كليسايي فرسوده در مغزم دفن شده بود.
و همه راهبه هايش بوي زندگي ميدهند.
زندگي نه بهار است نه پاييز...
بويي تنفر انگيز ؛ از فاضلاب هاي أفكار ادم ها نشات ميگيرد.
يك استين لباسِ سفيد را تقريبا تمام ميكنم ؛
و به سراغ استر و اندازه هاي بعدي رفتم؛...
_
باز هم زندگي؛ روز من ؛ در شب اغاز شد.
زماني كه پدر من را به راهبگي و ارا را به نوشتن و ماسيس را به ورزش تقسيم كرد.
من هيچ گاها اينجور پدر ها را نفهميدم ؛ گويا در ك
نارِ تابوت عشق در همان كليساي فرسوده مرده اند!...
زماني كه ارا اشك ميريخت از نبود كلمات براي نوشتن زمزمه كردم :
يك انسان غالبا عرضهء تصميم در يك زندگي را ندارد اما او چطور ميتواند تصميم هاي درست در ما بگيرد؟ان هم درست در مركز زندگي؟
ارا اشك هايش ميريخت
و ميگفت ديگر حوصلهء حرف هايت را ندارم!!!
دلم براي خواهر كوچكم سوخت و ماسيس برادرم را ديدم كه در دنياي عشقي غوطه ور است.
نام معشوقه اش را نميدانم ! اما ميدانم كه ان معشوقه دختري با موهاي بور و كمري باريك نبود.
بلكه ان يك پسر بود.يك پسر كه روزي در ميانِ باران كه نان به دست به سمت خانه ميامدم ديدم كه ماسيس او را در انتهاي كوچه بوسيد.
و طوري ديوانه وار به او نگاه ميكرد.
و باران مانع فهم من در اشك شوق ها يا خودِ معشوقه شد.
شايدِ هدف در خلقت باران اين بود.
يا مسيح ... ديوانه ام؟
اما ان روز من مينوشتم و ماسيس عاشق تر ميشد.
و من و او بهم قول داده بوديم هرگز راز هايمان را به پدر و اجداد ديوانه مان؛بازگو نكنيم ...
ماسيس يك گي بود.زماني ان را كمي متوجه شدم كه هرگز روي خوش به دوستان ارا نشان نداد.
و خود را يك متنفر از زن تلقي ميكرد و من در إزاي اينكه به پدر بگويد من عاشق زمزمه يك جوان شده ام هر روز از گي ها برايش داستان ميگفتم و او اشك هايش را مدام پاك ميكرد و مينوشت!
وقتي پدر ميامد؛
ميگفتم:پدر! او دارد ميگريد و هيچ پيازي در كار نيست!...
راستش گريه انقدر اهميت نداشت كه دروغ در ان تجربه را كنيم.
خصوصا اينكه گريه بعد چندين ساعت از قبيل سردرد و قرمزي چشم و بيني باقي ميماند...!
و روز به روز
تعداد سيگار هايت بيشتر ميشد!
زماني زندگي بدتر پبش رفت كه من براي نداشتن سواد؛
هشدار مساوي ست با مرگ را ؛ همان شعار هميشگي سيگار را نتواسنتم بخوانم و تا توانستم با سرفه هاي مكرر ان را كشيدم...به احساس ماسيس فكر كردم!
هواي كليسا از بخشش،بيش تر گناه ميطلبيد!
ان روز ها كمي راهبگي را ياد گرفته بودم و بيش تر در اينور وأنور پرسه ميزدم و در نبود سواد و نوشتن ميسوختم.
اينكه بداني و ننويسي يك درد است و بخواهي و نتواني بنويسي كل درد را فرا ميگيرد.
باز هم به زمزمه ها فكر ميكردم ! به مكرر بودن لحظات..
به اينكه ادم اگر وابسته شود ان وابستگي دور ميشود.
اينگونه است كه نامش وابستگي ست ... يك نزديك طلبيه دور!
نه مانند ديگر دختران حوصلهء دخترانگي داشتم و نه هيچ...
ان روز كه از كتاب خواندن مادر دريغ شدم به راستي در زندگي تباه شدم و موهايم را حرام كف اتاق كردم...
زن بودن سخت است..
يك زن ارتجالا بايد براي يك شام ؛ يك دور با مست ها بگذراند و اداي خودِ مست ها را دراورد...
يك زن بايد براي خرج يك پيرهن ساده و چند خريد با اين و ان بخوابد و شغل ديگر براي يك زن مرده بود ؛ اصلا شغلي سالم براي ما در جوامع لاشي گونه قابل پيداش نبود.
از بره ها شايدِ مظلوم تر و از گرگ ها شايد ترسناك تر !
گاهي يك زن بودن چقدر سخت است...!
و من در شب هايم كابوس ديدم؛ ان جا تنها ديوار بود.
ديوار با سيگار هاي خاموش ، نه ديوار پنجره داشت نه سيگار اتش...
جايي مانند انتهاي دنيا نصيبم بود .زماني كه لباسِ راهبگي بر تن هنر من رخوت نمود ؛ كل دنيا اوار بر اشك هائم بود و هر كه ميامد و نميامد فرياد ميزدم
اي ادم؛ گناهانت امرزده است!برو!
اين زندگي چيست كه دين داشته باشد اي فرزند مسيح!
دين در أفكار توست . دين در من تاريك است و در پدر ظلمات مطلق...!
دين ديوانه ميشود . دين هدايت ميكند. دين صادقت ميكند.
دين در اخر توهم را غلط معني ميكند و جوري اعتقادت را در زيرزمين كليسا خفه ميكند
كه گويا اعمال مسيحيت و هر ديني را در جلوي انسان ها آخرا كني جوري نگاهت ميكنند؛
كه گويا تو ميبيني انان هم ميبنند اما يك نفر ميانِ توِ كور است
ان يا دين است يا هيچ!
به هيچ فكر كن و گاه ميانِ افكارت
به مني فكر كن يك انسان با خواست خود و افكارش ميتواند راهبه شود ..
اما يك راهبه با ذوق كور شده يك نويسنده ی فاحشه نشود يك فاجعه است...!
روز هايي كه باران ميزند ، فرياد ها با اب تف ميشوند.
حالا ويليام رو به روي من است و براي دراوردن حرصش بيش تر مردان را بوسيدم. گناهان را به راحتي بخشيدم .
و هرزگي را در خيابان ها تجربه كردم.
نميدانم چه نيرويي اين من را سمت اين عشق ناكام ميكشاند.
روز هايي كه باران بود . رعد هم بود.اما نيلگوني نه...!
چيزي از نويسنده ها نميدانم اما صداي زمزمهء معشوقه بايد برايشان جالب باشد. اينكه او توِ را صدا كند يك جور ميشوي و اينكه معشوقه اي ست كتاب بخواند از فرط تميزي در قلب برق ميزني!
حالا من وامانده مانده ام در اقيانوس چيزي كه عشقِ و يا دوست داشتن نام نبرده امش...
ويليام من را از منجلاب فساد بيرون كشيد و روزي با يك چمدان پر از كتاب به درون خانه شان پناه بردم !...
نرسيدن به نوشتن دومينوي يك زندگي را برهم ميزند.
از عشق به نفرت از راهبه به فاحشگي...
از لباسِ سفيد به يك الگوي شلخت
ه...
همچون سيگاري اي كه سيگاري را...! و مرگي كه اين توهم را...
در حسرتِ يك بوسه ماندم و براي يك بوسه ويليام همهء مردان را بوسيدم...
اين نه از من نشات گرفت نه از پدر و زندگي ودنيا...
چيزي فراتر از كهشكان ها من را كشت...
حالا ويلي اشك هايش را پاك كرد و براي سومين بار فرياد زد
من معشوقه دارم!
من معشوقه دارم ...!
من ... دارم! دارم!...
حالا لباس عروسي نامنظم را بي ويلي به تن ميكنم !
انان از أفكار من نشات گرفته و من به راستي درد را در زيبايي ميبينم...همچون اين لباس!
حالا فيت تنم نموده و تور هايش تنم را ميخاراند!
به سمت پنجره ميروم و اسمان رو به غروب است...!
يك غروب ساكت انگار دنيا ايستاده به تماشاي كسي كه شهامت تمام شدن توهم اش را دارد!حالا يك قدم , دومين قدم را ميدارم!
ميلغزم و در ذهن دنيا ميشوم يك لكه خون اغشته به سفيدي !
اما در زماني كه خودِ را پرت ميكردم
ديدم ؛ ماسيس در انتهاي خيابان بوسه اي نثار ويليام كرد كه من در حسرتش از توهم درامدم!


2