شعرناب

نبرد‏ ‏تیمور‏ ‏با‏ ‏فیلسوفان‏ ‏ایران


~- به نام خدای شب و روز خوب -~
/دلهای نترس
تیمور لنگ وقتی ترکیه و قسمتی از روسیه در یکی از لشگرکشی ها وحشت ناکش فتح میکنه به علت آب هوای اونجا سخت مریض میشه و نیمه کاره مجبور میشه دو تا کشور فتح شده رو ول کنه و برگرده سمرقند پایتختش ،
پابتخت بهترین دکترای سرزمین رو میارن براش نمیتونن تشخیص بدن و درمانش کنن تا یک شاعر و پزشک ایرانی رو میبرن به عنوان عالم و فیلسوف شاید بتونه کاری کنه، ایرانی تا چنگیز رو میبینه داروی تو فقط لیموی شیرازه یک ماه روزی یه دونه کافیه ،
ازش میپرسه من بهترین پزشکا رو اوردم نتونستن درمونم کنن تو با یک نگاه چطور فهمیدی؟ ،میگه اونا پزشک بودنشون رو مدیون انسانی مثل خودشون هستن ولی من مدیون خدای خودم هستم و اگه با خدا در ارتباط باشی بهت میگه راز خلقش رو از برگ درخت بگیر تا کوه و دریا و خورشید و ماه ،خلاصه به تیمور میگه مدتی برو پایتخت ایران یعنی یه جورایی //شیراز و اصفهان بوده البته جدا ولی در ارتباط واسه درمان هم استراحت ،
تیمور میگه چرا من برم نامه میفرستم تا برام بیارن بهش میگه ایرانی میبخشه ولی باج نمیده ،عصبانی میشه و به ایرانی میگه برو دعا کن که لیمو داروی دردم باشه وگرنه ...
تیمور یه نامه ی بلند بالا مینویسه و میفرسته ایران که اون موقع زیر نظر دو حاکم به نامهای #شاه_منصور و #آل_مظفر که نامه به دست منصور میرسه و در جواب میگه //من اینجا دکان یا خورده فروشی باز نکردم یا داروالخیریه نیست اینجا برایت لیمو پیشکش کنم و اگر هم داشتم هرگز نمیفرستادم و دست رد بش میزنه و چون تیمور رو میشناسه اعلام امادگی میکنه به نیروهاش ،
خبر به گوش مظفر میرسه و میاد میگه چرا این کارو کردی باید میفرستادی براش،منصور میگه امروز لیمو بش بدیم فردا باید کشور رو تقدیمش کنیم ، مظفر میگه تیمور اگه بیاد پیشاپیش ما دروازه های اصفهان رو به روش باز میکنیم ،منصور میگه اشتباهه نباید اینکارو بکنی
اغاز جنگ که میشه منصور به خوز همون خوزستان و لرستان میره کمک بگیره و قبلش به مظفر باره دیگه گوشزد میکنه که در مقابل تیمور نباید کم اورد باید مقاومت کنیم در برابرش حق باز کردن دروازه ها رو ندارید ولی ال مظفر ترسوی بزدل بروش باز میکنه و تیمور هم تمام کسانی که مقامت کردن رو سر میزنه و کسانی که همکاری کردن آزاد ،
وارد کاخ که میشه یک بیت از حافظ که نوشته شده روی دیوار کاخ رو میخونه دستور میده برید حافظ رو کت بسته برام بیارید ، حافظ رو که میارن تیمور که قصد مجازات حافظ رو داره با عصبانیت بهش میگه مردک من این همه زحمت میکشم و به خطر میوفتم کشوری رو فتح میکنم تا شهرهای خودمو آبادتر کنم تو به یه خال هندویی اونو میبخشی ، حافظ هم زیرکانه میگه //فرق یک شاعر با یک سردار همینه ، تیمور میگه چه فرقی ؟
میگه تو فتح میکنی و به خودت میبخشی ، من میبخشم که بتونم فتح کنم ،و همین لطافت باعث ویرانیم شده
تیمور خوشش میاد و بهش پاداش میده و ازادش میکنه و در خاطراتش که باید در نسخه ی اصلی تاریخ پیداش کرد میگه
//من در هیچ جنگی شکست نخوردم حتی از بزرگ ترین امپراطوری ها ولی از سه نفر در ایران شکست خوردم ۱_ از والی لرستان جنگجویی به نام اتابک لر که دست راستمو از کار انداخت ۲_از یک فیلسوف ایرانی که با وجود بی احترامی کردن به من نتونستم مجازاتش کنم و از شاعر بزرگ ایرانی حافظ شیرازی .
امیدوارم لذت برده باشید و پند آموز بوده باشه براتون .
هر کسی تو ذهنش سوالی انتقادی داره اعلام کنه ، ممنون یاعلی


2