از انتولوژی های عاریه/قسمت دوم در ظرف تاریک زمان پر بود از" او" از تراوش حسرت ، ایستادم و به معاشقه ی لبریز ماه و دریا خیره شدم ، چقدر وحی موسوم جاری بود و هوا، به اندازه ی سقوط یک پرنده ی کوچک از اوج خیز بر میداشت ، فرانشیب و فروفراز کوچهای پی در پی ، در ظرف تاریک زمان پر بود از او.. *** بگذار شاخه گلی بر مزار امین الضرب بگذاریم ، چراغهای شب ، با آخرین فصل دلدادگی عجینست، پشت خانقاه شمعی گریه میکند امشب ، تحریر شعر طربناک چشمانت،آه بیگناهترین قصه ی عالمست بگذار شاخه گلی در خیابان های گمنام بگذاریم و عطر تبسم خزان را به آدمیان اندوهگین هدیه دهیم.. که پشت خانقاه، شمعی میگرید امشب *** ما چهار فصل مفتونیم و میانمان، چهار عنصر مفرد جاریست پارینه ی مغلوب اینک مغبون و فرداهای حامله! ، ما نثر منقوش اولین خاطره ایم ، که بی واسطه دوستی میورزیم و در سالیان پیش و پس از این، هم یار غار یکدیگر بودیم ، درست از سر انتشار همان چهار زندان! و هیچ کس هم نپرسید چگونه نمیمیرد جهات اربعه در جنگ نوشتاره های ما!! *** از جبر شکوفیدن درخت ، فهمیدم سالهای بسیاریست که رفته ام، آنجا که آیینه ی آب هم با من همنوایی کرد پشت دیوار زیارتگاه زنی پرسید، تا اولین کلیسا چقدر راهست، از سورمه ریز تلخ چشمانش میفهمیدم که ، آوای باران، شنیدنی نیست از آمدن و رفتنم، چند جفت کفش نو به جا مانده، و باوری کهن ، و هیچکس نمیداند تا پنجدری اولین بهشت را پای برهنه دویده ام!
|