شعرناب

اصلا نباید حرف میزدم

دوست ندارم دیگه حرف بزنم .. اصلا نباید حرف میزدم
چادر سفید نماز شو رو تا کرده بود و توی کمدش گذاشته بود ...
جانمازی رو که خیلی دوست داشت و بوی یاس میداد مدتها بود دیگه بازش نمیکرد ...
+ چرا دیگه نماز نمیخوونی
- تو باعث شدی دیگه نماز نخونم ..
+ چرا من ؟؟، من که هیچ وقت مانع نماز خوندنت نشدم
- مانع نشدی ولی حرفات .. فکرت روی من اثر گذاشت .. دین و مذهب زاییده فکر بشره !......مگه خودت اینو نگفتی ؟؟! مگه نگفتی خدا با آدما حرف نمیزنه ! .. این حرفا که از زبون خدا گفتن حقیقت نداره ! مگه نگفتی زندگی بعد از مرگی وجود نداره و همه اتفاقات توی مغز و خیالمون اتفاق میوفته ..
اسم اون ماده چی بود؟؟..
+ دی ام تی ؟
- آره همون دی ام تی ... مگه نگفتی که قبل از مردن از مغز ترشح میشه و اون توهمات برزخ رو برامون میسازه ... خب الان ذهنم پر از حرفای توئه .. تو نابودم کردی ...
سکوت ...
بین من و اون یک سکوت طولانی ....
وباز هم سکوت ....
اصلا نباید حرف میزدم ...
من یک مسلمان رو کشته بودم .... :(
اگه قرار بود آدما بفهمن خود خدا طوری خلق میکرد که خودشون بفهمن ..
اصلا حرف زدن با آدما گناهه ...
دیگه چیزی نمیگم .. حتی به خودم .. بذار احمقانه از زنده بودن لذت ببرم ..
#نیهاد زمان


3