داستان عالم هستی(قسمت اول)بخش نخست داستانهاي رنگارنگ داستان اول: عالَمِ هستي(قسمت اول) (از کتاب داستان های مهدی) رضا دفترچه ي انتخاب رشتهي كنكورش را آورده بود و داشت براي انتخاب رشته، از ما مشورت ميگرفت. براي دانشآموز گروه تجربي طبيعتاًرشته ي پزشكي، بهترين انتخاب است؛البتّه به شرطي كه سرگذشتش مثل سرگذشت استاد شهريار تبريزي نباشد؛ و بعدش در ميان رشته هاي ديگر، احتمالاً دامپزشكي در صدر است؛ البتّه اگر به حيوانات، علاقمند باشد و يا دست كم بتواند براي ادامه ي تحصيلات و احتمالاً تأمين شغل آينده اش با حيوانات، كنار بيايد. من هميشه نسبت به رضا يعني تنها برادرم – كه اختلاف سنّي زيادي هم داريم – احساس مسئووليّت بالايي داشتم و در انتخاب رشته هم طبيعتاً بهترينها را برايش مي خواستم. به خاطر همين، دعا ميكردم و با تأكيد دعا ميكردم كه در ميان اولويّتهاي بالاي انتخابي اش خدا كند قبولي اش در كد رشته ي دامپزشكي اروميه نباشد و غير از آن هر چه باشد، بهتر است. آخر، مشهد كجا و اروميه كجا؟ امّا بعد از آن همه دعا، نتيجه ي كنكورش همان دامپزشكي اروميه شد. خدا چقدر بزرگ است و ما چقدر حتّي در تشخيصِ خيرِ خودمان كوچك ايم! رضا دانشجوي اروميه شد و چه خوب شد كه در اروميه دانشجو شد! رضا همان جا و در همان دوره ي دانشجويي اش ازدواج كرد و ما قبل از آن چقدر از احتمال ازدواج او در آن جا ميترسيديم؛ امّا ما، آدمها، معمولاًجلوي پايمان را ميبينيم و اگر آينده بيني خيلي خوبي داشته باشيم، باز هم بعضي وقتها بر ايمان اتّفاقاتي ميافتد كه غيرقابل انتظار است. قطار تهران – تبريز همچنان پيش ميرود و ما به عنوان گروهي پرتعداد، دو كوپه از آن را در اختيار داريم و داريم براي عروسي رضا و مسير تبريز به اروميه ميرويم. پدر ميگويد: قسمت را ببين. كي فكر ميكرد رضا از اروميه زن بگيرد؟! و من با لبخند رضايتي ميگويم: براي ما كه بد نشد. بهانه اي شد براي مسافرت و دورهم بودن بيشتر.
|